من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
«رهي» از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر ، گوشي به فريادم كند يا نه؟
من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
«رهي» از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر ، گوشي به فريادم كند يا نه؟
هیچ کس گمان نداشت ، این !
کیمیای عشق را ببین :
کیمیای نور را که خاکِ خسته را ،
صبح و سبزه می کند ،
کیمیا و سِحرِ صبح را نگاه کن.
جای بذرِ مرگ و برگِ خونیِ خزان،
کیمیای عشق ،
صبح و
سبزه آفریده است :
خنده های کودکان و باغ مدرسه ؛
کیمیای عشق سرخ را ببین !
هیچ کس گمان نداشت این.
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد
در دل خستۀ ام چه می گذرد؟
این چه شوری ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می خواهند؟
برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم
روزگاری ست های و هو دارم
شیونی دردناک و روح گداز
بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم
دل من ، روح من ، روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیرۀ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم؟
بس کنم این سیاه کاری ، بس !
گرچه دل ناله می کند : " بس نیست " !
برگ های سپید دفتر من !
از شما رو سیاه تر کس نیست.
تو می ایی
کجا یا کی؟
نمی دانم
تو می ایی
پس از شب های دلتنگی
برای صبح یکرنگی
نمی دانم
تو می ایی
برای باور بودن
دمی با عشق آسودن
نمی دانم
تو می ایی
نگاهت آشنا با من
سلامت بوی پیراهن
نمی دانم
تو می ایی
پس از باران
به دستت شاخه ای ریحان
نمی دانم
تو می ایی
سبک چون پر
برای لحظه ی برتر
نمی دانم
تو می ایی
چو ایینه
دلت شفاف و بی کینه
نمی دانم
تو می ایی
برای من
برای کوری دشمن
نمی دانم
تو می ایی
تنت شبنم
دلت بی غم
نمی دانم
تو می ایی
خدا با تو
تمام لحظه ها باتو
نمی دانم
تو می ایی
تو می ایی
چرا امشب نمی ایی؟
نمی دانم
Last edited by vafa1353; 29-01-2007 at 14:33.
من ندانستم از اول که تو بیمهرو وفائی
عهدنابستن از ان به که ببندیو نپائی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به بستم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
سعدی ان نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهائی
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
روزی تو خواهی امد در زیر چتر باران
تا از دلم بشوئی غمهای روزگاران
روزی تو خواهی امد از سوی مهربانی
اما زمن نبینی دیگر بجا نشانی
یقین دارم که باید با تو باشم
تمام عمر را در هاله نور
تو مهتابی ، تو ماهی ، آسمانی
نباید از تو باشم لحظه ای دور
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)