باید کتبا تشکر میکردم
واقعا زیبا
مخصوصا
گمگشته
باید کتبا تشکر میکردم
واقعا زیبا
مخصوصا
گمگشته
گردباد
چه گويم، چه ها ديده ام سالها
اسيرانه ناليده ام سالها
كلامي پسند دلم اي دريغ
نه گفتم نه بشنيده ام سالها
من آن شمع خودسوز زندانيم
كه دزدانه تابيده ام سالها
چو ابر پريشان در كوهسار
چه بيهوده باريده ام سالها
در اين بوستان در خور آتش است
گياهي كه من چيده ام سالها
ز بي مقصدي چون يكي گردباد
به هر سوي گرديده ام سالها
زلبها ي من خنده هرگز مجوي
من اين سفره بر چيده ام سالها
سوختگان
من چه گويم، كه به رازِ دل من پي ببريد
ره بسر منزل شوريده دلان، كي ببريد
ساز آن سوز ندارد بنالد با ما
بهرِ تسكين دل سوختگان، ني ببريد
هر كجا محفل گرمي است كه رنگي خواهد
قدحي خونِ دل ما، عوضِ مي ببريد
در چمن غنچۀ پر پر شده اي، گر ديديد
پي به بي برگي ما، از ستمِ دي ببريد
بهر تنبيه كريمان زمان، به كه همان
پيش سلطان يمن، هديه سر طي ببريد
خون بدل هر كه چو من رفت و دگر باز نگشت
شاخه اي لاله بِآرامگه وي ببريد
سوز من سوز دل و رنج شما رنج جهان
من چه گويم ، كه به راز دل من پي ببريد ؟
Last edited by V E S T A; 23-11-2013 at 13:22.
سنگین جوهر
خوش خبر مي آيم اي غم از دلم پرواز كنخرمني گل را بدامن مي كشم ره باز كن
روز گارا ز آتش دل بند بندم ، سوختي
در ني جانم ، نواي تازه اي را ساز كن
بر لبم فريادها بود اي هنر پرور زمان
روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز كن
اين قلم در حسب حالم ، سخت سنگين جوهر است
اي سرشك خوش سكوتم ،قصه اي ابراز كن
اشك من گل كرده ، اي طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارك ، هرچه خواهي ناز كن
اي ترانه خوان خوش غوغا ،اگر بانگي زديگه گهي هم ياد من با نرگس شيراز كن
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو
گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو
رحیم معینی کرمانشاهی
هرزه پو
نـدارم چشــم من، تـاب نگــاه صحنــه سازيــها
منِ يكرنـــگ بيــزارم، از اين نيرنــگ بازيـــها
زرنــگي، نارفيــقا! نيـست اين، چــون بــاز شــد دستــت
رفيقــان را زپـا افكنـدن و گردن فرازيــها
تو چـون كركــس، به مشتـي استخــوان دلبستــگي داري
بنــازم همـت والاي بــاز و، بي نيازيــها
به ميــداني كه مي بنــدد پاي شهســواران را
تو طفــل هرزه پو، بايد كنــي اين تركتــازيـــها
تو ظاهرســاز و من حقگــو، ندارد غير از اين حاصــل
من و از كــس بريدنــها، تو و ناكــس نوازيــها
هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان وباغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین
هیچ کس گمان نداشت این
خسته
آن تـويي زنده ز شبگـردي و مي نوشـي ها
وين منـم مـرده در آغـوشِ فراموشـي ها
آن تـويي گوش به تحسينـگر عشـاقِ جمـال
وين منـم چشم بدروازه يِ خاموشـي ها
آن تـويي ساختـه از نقـش دلاويـزِ وجـود
وين منـم سوخته در آتـشِ مدهوشـي ها
آن تـويي چهـره بر افروختـه از رنـگ وهـوس
وين منـم پرده نگهـدارِ خـطا پوشـي ها
آن تـويي گرم زبـانبـازيِ بيگانـهِ فريـب
وين منـم دوست زكـف داده ز كم جوشـي ها
آن تـويي خفتـه به صد ناز بر اين تخـتِ روان
وين منـم خستـهِ صد درد ز پر كوشـي ها
آن تـويي پاي به هر چشم و قدم بوسـت خلق
وين منـم خـم شده از رنـجِ قلمدوشـي ها
تا تـو را خاطرِ جمعي است غنيمـت مي عشق
كه نداري خبر از محنـتِ مغشوشـي ها
پاك لوحـي چو بر اين خلـق خوش آينـد نبود
به كجـا نقـش زنم اينهمـه مخدوشـي ها
نفرین
نفريـن ابد بر تـو ، كه آن ساقـي چشمـت
دردي كـش خمخـانه ي تزويـر ريـا بود
پرورده مريــم هم اگر چشـم تـو مي ديـد
عيسـاي دگر مي شـد و غافـل ز خـدا بود
نفريــن ابد بر تـو ، كه از پيــكر عمــرم
نيـمي كه روان داشـت جـدا كردي و رفتــي
نفريــن ابد بر تــو ، كه اين شمـع سحــر را
در رهگـذر بــاد رهــا كردي و رفتــي
نفريــن به ستايشـگرت از روز ازل بــاد
كاين گــونه تــو را غـره به زيبــايي خـود كرد
پوشيــده ز خـاك ، آينـه حسـن تــو گردد
كاين گــونه تـو را مسـت ز شيــدايي خـود كرد
اين بـود وفـا داري و ، اين بـود محـبت؟
اي كاش نخستيـن سخنت رنــگ هـوس داشت
اي كـاش ، كه در آن محفـل دل سـاده فريبـت
بر سـر در خـود ، مهـر و نشـاني ز قفـس داشت
ديـوانه برو ، ورنـه چنـان سخت ببوسـم
لب هاي تو مي ريخته را ، كز سخن افتي
ديـوانه برو ، ورنه چنـان سخت خروشـم
تا گريـه كنان آيـي و ، در پـاي من افتـي
ديـوانه برو ، ورنه چنـان سخـت به بنـدم
صورتــگر تـو ، زحمت بسيار كشيـده
تا نقـش تـو را با همه نيرنـگ ، بصد رنـگ
چون صـورت بي روح ، به ديـوار كشيده
تنهـا بگذارم ، كه در اين سينـه دل من
يك چنـد ، لـب از شكـوه ي بيهـوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعـر دلخسـته هم از رنـج
يك لحظـه بياسايـد و ، يك بار بخنــدد
ساكـت بنشيـن ، تا بگشـايم گــره از روي
در چهـره من ، خستـگي از دور هويــداست
آسـوده گـذارم ، كه در اين مـوج سرشـكم
گيسـوي بهـم ريختـه بر دوش تـو ، پيـداست
من عاشـق احسـاس پر از آتــش خويشــم
خاكستــر سردي چـو تــو ، با مـن ننشينـد
بايد تــو زمن دور شـوي ، تا كه جهــاني
اين آتــش پنهــان شـده را ، باز ببينــد
اهل تمنا
ناز کمتـر کن که من اهـل تمنـا نیستم
زنده با عشقـم ، اسیـر سـود و سـودا نیستم
عاشـق دیوانـه ای بودم که بر دریـا زدم
رهرو گمــگشته ای هستـم که بینـا نیستم
اشـکِ گـرم و خلـوتِ سـردِ مـرا نادیده ای
تا بدانی اینقـدرها هم شکیبـا نیستم
بس که مشغـولی به عیـش و نوش هستـی غافـلی
از چو من بیـدل که هستـم در جهـان یا نیستم
دوست میـداری زبـان بازان باطـل گـوی را
در برت لـب بسته از آنـم کز آنهــا نیستم
دل بدسـت آور شـوی با مهربــانی های خویش
لیکن آنـروزی که من دیـگر به دنیــا نیستم
هیچــکس جای مرا دیگر نمی دانـد کجـاست
آنقدر در عشــق او غرقـــم که پیـــدا نیستم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)