" این نوشته ها داستان انسانهای خاموشیست که در شهری زندگی میکنند، که چراغهایش چشم را میزند"
رسول ادهمی
" این نوشته ها داستان انسانهای خاموشیست که در شهری زندگی میکنند، که چراغهایش چشم را میزند"
رسول ادهمی
سیب
سیبی گندیده از درخت افتاد؛
ما هیچ نیافتیم
تنها سرمان درد گرفت
رسول ادهمی
دیوار من کوتاه بود
از چشمم افتاد ،
زیاد آسیب ندید
گوشه ی دامن اش را تکانی داد و
ریز خندید
رسول ادهمی
دریچه
از دریچه ای به زندگی نگاه می کرد
که بیشتر بسته بود
رسول ادهمی
Last edited by - Saman -; 27-11-2013 at 11:15.
دستتان را می بوسم
ظرف ها را شسته ام
آب در یخچال هست
نان هم خریده ام خیالتان آسوده
...حرفی نیست فقط...
مثل مرگ خدابیامرز مادرتان
دادو بیداد كنید
اشك بریزید
گاهی از حال بروید
تا درو همسایه نگویند كه بی ارزش مُرد
پیش تر دستتان را می بوسم
رسول ادهمی
کارگاه نجاری
مراد علی
میان آتش کارگاه
یاد بیوگی صغرا زنش افتاد
بیشتر سوخت
رسول ادهمی
من بر خلاف همه
از اناری خوشم می آید
که دانه هایش سفید باشد
دست خودم نیست
اینطوری
یاد دهان تو می افتم
رسول ادهمی
وقتِ رفتن،
بوسهیِ آخرمان،
با چـشم بـود...
شاعر: رسول اَدهمی
ای خوش سفرترین مسافر سینه ی من
راهِ من پر از آه و
پای تو
معصوم است
از همین جا برگرد
رسول ادهمی
لب خندان تو یلداست
کش که می آید
هم انار می چسبد
هم شعر
رسول ادهمی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)