می رسد آن روز اسفند ماه / که میلادت فقط مبارکِ من باشد
می رسد روز گرفتن، فشردن دست های گرم تو / پیاده روی های پاییز ولیعصر، دست در دست تو
روزی می رسد آخر، که مال من باشی / که نقش مکملِ مرد، درام زندگی ام باشی
...
روزی می رسد آخر،
که مال من باشی.
تقویم را زیر و رو نکنم تا برسد روز آمدنت،
می رسد روزی که هر ثانیه اش کنار من باشی.
هر روز با "صبح به خیر" های تو به خیر بگذرد،
هر شب با "شب به خیر" های تو صبح شود.
می رسد آن شب که بنشینم به تماشای به خواب رفتنت،
که تا صبح، مدام، خمار و مست شوم از عطر مردانه ی پیرهنت.
می رسد آن روز اسفند ماه،
که میلادت فقط مبارکِ من باشد؛
من و تو و یک کیک کوچک خودمانی،
من و تو و گیتارم، آواز و مهمانی.
می رسد شب های قدم زدن های دو نفره،
شب های چای خوردن های پشت پنجره.
می رسد روز گرفتن و فشردن دست های گرم تو،
پیاده روی های پاییز ولیعصر، دست در دست تو.
.
.
تمام می شود تمام این بی قراری ها،
روزی می رسد آخر؛
که مال من باشی،
که نقش مکملِ مرد،
درام زندگی ام باشی.
اگه دو نفرو دیدین که تو خیابون ولیعصر برگای خشک چنارا رو نوبتی زیر پاشون له میکنن و چشماشون از شیطنت برق می زنه، شک نکنین که ما رو دیدین!
عشق یعنی وقتی منُ می بینی که با حسرت به پات که در شرف له کردن یه برگ بزرگ خشکه، خیره شدم، مثل یه پسربچه ی معصوم نگام کنی و بگی:«بیا این واسه تو.»
/ نمیدونم چرا اسفند (مخصوصا روزای آخرش) حس روزای آخر تابستون و اول
پاییز برام تداعی میشه، این پست رو رو این حساب نوشتم.. روز های پاییزی
با تشکر مهران...