فَلسَفه مطالعهٔ مسـائل کلی و بنیادی پیرامـون موضـوعاتی چـون هستی ، آگاهی ، ارزش ، خرد ، ذهـن و زبـان است . فـرق فلسـفه با راههای دیگر پرداخـتن به پرسـشهای بنـیادی این چنینـی
راههایی نظیر عـرفان ، اسطوره و دین ، رویکرد نـقّادانه و معمـولاً سـازمان یافتهٔ فلسـفه و تکیـهاش بر اسـتدلالهای عقـلانی و منطق است.فلسـفه در آغـاز در دولت-شـهرهای یونان، بهویـژه آتـن
شکل گرفت.
واژه فلسفـه ریشه در کلمه یونانـی آرخه به معنـی بذر دارد . در واقع فلسـفه به دنـبال کشـف مـاده المـواد عالـم است که جـهان هستـی از چه چیـز به وجـود آمده است همچنین واژهٔ فلسـفه بـه
معـنای دوسـتداری حکـمت نیز هـست و ریشـهٔ یـونانی (به یونانی: φιλοσοφία) دارد که سپـس به عربـی و فارسـی راه یافتـه است. مشهـور است که نخسـتین بار فیثاغورس واژه مذکور را به کـار
برده است؛ زمانی که از او پرسیدند: «آیا تو فرد حکیمی هستی؟» وی پاسخ داد:«نه، اما دوستدار حکمت (Philosopher) هستم.».
اگرچه فلسفه پژوهشی تخصصی است؛ اما ریشه اش در نیازهای مشترک مردمی است که هرچند فیلسوف نیستند، به این نیازها آگاهند.
فلسفه حوزهاي از دانش بشري است كه به پرسـش و پاسخ درباره مسائل بسيار كلي و جايـگاه انسـان در آن ميپردازد؛ مثـلاً ايـن كه آيا جـهان و تركيـب و فرآيندهاي آن به طور كامـل مادي است؟
آيا به وجود آمدن يا به وجود آوردن جـهان داراي هدف است؟ آيا ما ميتوانيـم پاسـخ قطـعي بعضي چيزها را بيابيـم؟ آيا ما آزاد هستيـم؟ آيا ارزش هاي مطلـقي وجود دارند؟ تفاوت اصلي فلسـفه يا
علم در اين است كه پاسخ هاي فلسفي را نميتوان با تجربه يا آزمايش تاييد كرد.
از جهتي ميتوان براي فلسفه دو معني در نظـر گـرفت، در معني نخست مراد از فلسفه عـبارت است از تامـل و تحقـيق عقـلاني و پيشيـن در باب موضوعـات خاص ميباشد. موضوعاتي از قبيـل
خدا، شناخت، هستـي، اخـلاق، انسـان، ذهـن، جامعـه و ... در اين معنـي از فلسـفه، فلسـفه به عـنوان دانشـي با موضـوع خـاص ميباشـد كه فراتـر از آن نمـيرود. براي مـثال فلسـفه در نـزد
ابن سينا و يا ملاصدرا يعني علم به وجود و اوصاف آن، يا نزد كانت فلسفه يعني تامل عقلانـي در بـاب شنـاخت و معـرفت انسان و يا فلسفه نزد ويتگنـشتاين يعني تحقيق و تامـل در باب زبان و ...
در چنين تلقياي از فلسفه، فلسفه در معنايي محدود به كـار ميرود و در محدوده خاصـي محدود جهـان، شناخت، زبـان، انسـان و در اين معنا، فلسـفه معـناي عـامي مييابـد و حـوزه وسيعـي را
شامل ميگردد به گونـهاي كه شـامل تمام حوزههاي محـدودي كه هر فيـلسـوف براي خود در نظـر گرفـته است، ميگردد. حال آنچـه از فلسفه در عنـوان "تاريخ فلسفه" مـراد است، همـانا معنـي
دوم از معاني سابق ميباشد چرا كه آنچه با عنوان تاريخ فلـسفه مورد بررسـي واقع شـده و ميشود طيف گستردهاي از مباحث فلسفي اعـم از هستي، خدا، جهان، انسـان، اخلاق، معرفـت و..
را شامل ميگردد.
تحقيق در معني فلسفه مستلزم تحقيق در معني تاريخ فلسفه است.
فلسفه، حيات انديشه است. فلسفه پرسش از وجود موجود و علم به اعيان موجودات است. فلسفه سير مدام و در راه بودن است.
افلاطون وجود موجود را ماهيات ثابته و ارسطو منشايت اثر و دكارت من متـفكر دانسته و كانت مابعدالطبيعه را متعلق به ماهيت بشـر خوانده و آن را منحصـر در نـقادي شنـاسايي انگاشتـه و
هگل فلسفه را بكلي از معناي يونانيش كه حب دانايي است دوره كـرده و آن را عيـن دانايي و دانـندگي مطلـق دانسـته است. فهم اين معاني بدون انـس با آنها ميسر نيـست و اين انـس هـم به
صرف خواندن و آموختن فلسفه، يعني با علم فلسفه، حاصل نميشود. طي طريق در انديشه فلسفي ما را به انس با اين معني ميرسـاند. با اين همه رسوخ در تفـكر گذشته و تذكـر نسبـت به
آن، شرط هر تفكر تازه است. اما بايـد آن زمان فرا رسد – و شايد بزودي فرا رسد – كه بشر بتـواند نه با راي فضولي بلـكه با خروج از آن، يعني خروج از اداره خود و خـودرائي، ندايي را بشنـود كه او
را به تفكر ميخواند؛ آن وقت بشر از مفهوم به معني ميرود و پرسش قلبي از وجود ميكند. وقتي پرسش قلبـي مطـرح باشد، ديگر حـتي تفكيك پرسش و پاسـخ هـم مـورد ندارد بلكـه پرسش
عين پاسخ است. فلاسفه تصديق دارند كه از طريق علم حصـولي نميتـوان به اعيان و ماهيت موجـودات و اشيـاء رفت بلكه اين فقـط با انـس و در اصول حـضور ميـسر است. تفكر اصيـل همـزبان
شدن با وجود و با متفكران است. در سير تفكر، پرسش و پاسخ يكباره با هم ميآيد.
ويليام جيمز ميگويد: فلسفه چيزي جز وصـول به كنه حقـايق اشيـاء و غـور در معاني عميــق آنها نيست و در سلسله واقعيات، پيـدا كردن جوهـر ذاتي يا به قول اسپينوزا ذات جوهري آنهاست؛
بدين طريق تمام حقايق با هم متحد ميگردند و به "كلي مافوق كليات" ميرسند.
كلامي از ويتگنشتاين وجود داشت كه اشليك هم نقل ميكرد داير به اينكه فلسـفه نظـريه و آموزه نيـست، فعاليت و عمـل است. حاصـل و نتيـجه فلسفه مجموعهاي از گزارههاي صـادق يا كاذب
نيست، زيرا علوم بايد به اينگونه گزارهها رسيدگي كنند؛ بلكه صرفاً عمل روشن كردن و تحليل و در بعضي موارد، برملا كردن مهملات است.
جملهاي كه بعضاً بكار ميرود اينكه مساله "حل نميشود، منحل ميشود" كه از جمله كارهاي فلسفه است.
فلاسفه بزرگ هميشه به زباني حرف زدهاند كه افراد عادي از آن سـر در آوردهاند و بنابراين، جوهر و چكيده آن را دسـت كم بصورت ساده فهميـدهاند. ديد و بينش محوري و اساسي فلاسـفه بزرگ
ساده است.(راسل)
هدف فيلسوف بيان حقيقت است و بنابراين او از نظر حرفهاي در اين كار نيـست كه به اظهارات ارزشـي مبـادرت كند، كار او اين نيست كه به مردم بگويد چه بايد بكنيد، چون اينـگونه گفتهها ارزشي
است و بنابراين به معناي دقيق كلمه، نه به هيچ وجه صادق است و نه كاذب. از طرف ديگر، چون هدف او كشف حقايق امـكاني (contingent) و تجربي هم نيست از جهت حرفهاي احكـام تركيـبي
و تجـربي هم صـادر نميكند. كار فيلـسـوف از اسـاس با كار معلم اخـلاق و دانـشـمند تفاوت دارد. كـار حرفـهاي او، بر پايه آن دو فرقـي كه گفتيـم، كشف آنگـونه حـقايق تحليلي اسـت كه
نسبت هاي منطقي بين مفاهيم را آشكار ميكنند. فلسفه ذاتاً و عمدتاً عبارت از تحليل مفاهيم است
بعد از اينكه در جهان قرار گرفتيد، اولين وظيفهاي كه فلسفه پيدا ميكند توصيف است. فيلسوف ميخواهد شيوهها و وجوه مختلف بودن ما را در دنيا بررسي و توصـيف كند.
حقيقت فلسفه انكشاف چيستي موجود و نحوه وجود آن است و اين حقيقت از آن جهت كه تاريخي است در هر دورهاي به نحوي و با نامي ظاهر ميشود.
تاريخ ترقي انسانيت در طول فرهنگ سازي و مدنيت، همه از بركت تفكر فلسفي بوده است. زيرا راه گـوش و چشم و بيني را ميتوان بست و نشنيد و نديـد و نبوييد اما راه تفكر و فهم را نميتوان
بست، زيرا در دست بشر نيست و جرياني دروني و باطني است.
بنابر عقيده افلاطون، وظيفه فلسفه چيزي جز اين نيست كه معرفت و دانش معقول را جانـشين ايمان سـازد و براي اثبات درسـت بودن قوانين و سرمشـق هايي كه مورد اطاعـت كوركـورانه جامعه
است براهين و دلايل معقول پيدا كند. به عبارت ديگر تمام آن قوانين و سرمشقها را به محك استدلال بزند و از صحتشان در پرتو برهان (و نه در پرتو ايمان) اطمينان حاصل نمايد.
افلاطون و ارسطو حيرت را آغاز فلسفه دانستهاند.
آيا در حقيقت فلسفه بيحاصل است؟ چرا بايد به فلسفه رسيد؟
به نظر ميرسد كه علم دائماً در پيشرفت است و حال آنكه فلسفه قلمرو خود را از دست ميدهد ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلـسفه وظيفهاي سنگين و پرحادثه دارد و آن عبارت است
از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روشهاي علوم باز نشده است: مانند مسائل خير و شر، زيبائي و زشتي، جبر و اختيار، و حيات و موت؛ به محـض اينكه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي
دقيق با قواعد صحيح در دسترس ميگذارد علم به وجود ميآيد. هر علمي مانند فلسفه آغاز ميشود و مانند فـن پايان ميپذيرد؛ با فرضيـهها بيـرون ميآيد و با عمل جـريان پيدا ميكنـد. فلسفه
تعبير فرضي مجهول است و يا تعبير فرضي اموري است كه به درستي و چنانكـه بايد هنوز معـلوم نشـده است؛ فلسفه نخستيـن شـكافي اسـت كه در حصـار حقيـقت رخ ميدهد. علم سرزمين
تسخير شدهاي است كه در ماوراي آن مناطق آرامي وجود دارد و در آن معرفت و هنر جهان ناقص و شگفـت انگيـز ما را ميسازند. فلسفه ساكن و متحير به نظر ميرسد، ولي اين امر از آن جـهت
است كه وي ثمرات پيروزي خود را به دختران خود، يعني علوم، واگذار كرده است، وي راه خود را به سوي مجهولات و سرزمينهاي كشف نشده ادامه ميدهد و در اين كار اشتهاي ملكوتي سيـري
ناپذيري دارد .حتي در اين راه مخالفت با فلسفه، خود نوعي فلسفه است.
علم عبارت است از مشاهده نتايج و تحصيل وسايل؛ فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات، و چـون امروز كـثرت وسايل و اسباب و آلات با تعبير و تركيب ايدئالـها و غايات متـناسب
نيست، زندگي ما به فعاليت پر سر و صدا و جنون آميز تبديل شده است و هيچ معني ندارد. ارزش يك امر بستـه به ميل ماست، و كمال آن در ربط آن به يك نقشه يا يك كل است. علم بدون فلسفه
مجموعه اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نميتواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم، دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.
فلسفه هم بطوري كه ميدانيم ميداني وسيع دارد و هـر كس قوه تفـكر و نيروي استـنباط داشـته باشد ميتواند در مسـائل فلسـفي چيزهايي بگويد كه قبل از او بفكر ديگران نرسيده است، لذا
خواندن حاشيههائي كه دانشمندان بر كتب فيلسوفان نوشتهاند ميتواند براي كساني كه بخواهند از نظريه فيلسوفان مطلع گردند سودمند باشد.
به طور صريح، فلسفه پنج قسم بحث را دربر ميگيرد:
- منـطق: مشاهده و درونبينـي، قيـاس و استـقراء، فرض و تجربه، تحلـيل و تركيـب، صور فعـاليت انسـاني است كه منـطق ميخواهـد آن را تهـيه و تنـظيم كنـد، اين امـر براي اغلـب ما خشـك و
بيحاصل است، ولي با اينهمه، اصلاحاتي كه در روش تفكر و تحقيق نصيب مردم شده است از حوادث مهم تاريخ فلسفه محسوب ميشود.
- علم الاجمال: مطالعه شكل مطلوب، يا همان زيبايي، و نيز فلسفه هنر است.
- اخلاق: مطالعه در رفتار كمال مطلوب است و علم خير و شر و علم حكمت عملي و به قول سقراط، علم اعلي است.
- سيـاست: بحـث در تشـكيلات ايدئال اجتمـاع است (و چنـانچـه ميگويـند فـن به دسـت آوردن قدرت و حـكومت و نگاهداري آن نيست) و بازيـگران فلـسفه ســياسي عبارتنـد از: حكـومت مطلــقه،
حكومت اشراف، حكومت عامه، سوسياليسم، آنارشيسم، و طرفداري از حقوق زنان.
- علم مابعدالطـبيعه: بحث در حقيقت بازپـسين كليه اشيـاء است، يعني طبيـعت واقعي ماده (علم الوجود) و روان (روانشـناسي متافيـزيك) و نسبت "روح" و "ماده" در ادراك و معـرفت (بحـث درباره
معرفت انساني يا "شناسايي نگري").
ماخذ
ویکی پدیا
ملاصدرا – هانري كوربن
نامه فلسفه – مسعود امير -ش 11
خداوندان انديشه سياسي- نشر امير كبير
گردآوری
lifeofthought.com