تازه آمدم در کوچه شما
خانه ای کوچک گرفته ام کنار تان
شاید که همسایه خوبی باشم.....
سلام
تازه آمدم در کوچه شما
خانه ای کوچک گرفته ام کنار تان
شاید که همسایه خوبی باشم.....
سلام
ای کاش فقط دستانم خالی بود،
حال آنکه دستانم شده آغوش دوری از تو
از خودم، از زیبا ترین لحظات .....
پر شده از بی خبری ،
دستانم آغوش گناه است...................
سلام
کجایی.....؟
همین جا ........!پیش من........ یادم رفته بود تو خدایی
میدونم قبل ازسلام گفتنم جوابم و دادی
میدونی سلام من بی طمع نیست ...........؟
پس منو ببخش ....... قبل از اینکه جواب سلامم رو بدی منوببخش ....
سال ها بود که فکر میکردم به تو
و فکر میکردم که تو نمیدانی از عشق من به خودت
وقتی دانستم که سالهاست میدانی و اکنون دیگری را برگزیده ای ،
خوشحال شدم ،
از اینکه حداقل تو به خواسته ات رسیدی
خوشحال هستم چون من عاشقت بودم.......
هرروز معنی خوب بودن را بهتر میفهمم هروز راه و نشانه ای تازه پیدامیکنم......... ....
دیگه مقصدم از دور هم پیداست دستام منتظر یه همراست....
مطمئنم گمت کردم این بار خودت پیدام کن ......جاده طولانیه بی همراه...........
آه که دلم ،خاک شده
خوش به حالش دیگه اون پاک شده
دل من خیلی زمونه واسه من تنگ شده
خود من از دل من پاک شده
دیگه این دل،خسته از بی دلی مه
اما بازم هم ره دل تنگیمه
منتظرم منتظره یه دل تنگ شده
دل من چی میگه.........دل من چی میگه.......
آوازش مثله شباهنگ شده.........
بهار نود و یک
چشم ها همیشه بیان احساست میکنند ..........،
ولی کسی نمیداند در قلب من چیست ....... چون چشم هایم طاقت بیان احساس قلبم را ندارند ........
ولی با چشمانم به ماه به آسمان به تو که آفریننده همه چیز هستی نگاه میکنم و با قلبم به تو که احساس را بر این مشتی خاک دادی سپاس میکنم ............
من تو را ندیدم وقتی دستت را در شب و روز بر من کشیدی .....چون همیشه خوابم ولی باور کن در بیداری هم خوابت را میبنم اما از ندانستنم نمیشناسمت ...........
باور کن خدای من به اشک هایم که در این لحضه کلماتم را درخشان به من مینمایند به همین قطرات ناچیز..........دوستت دارم اگرچه که لایق دوستی با همچو توی نیستم...........
گل
آن گل تنها بود ،
و صداي تمدن ر ا ميشنيد
بدون آنكه بخواهد , بدون آ نكه ببيند
شايد خود خواسته بود ,
واز پس آن ديوار بلند
در ظر في از گل,
آزاد بود , اما
در آن چهار ديواري تنها
ولي او ميتوانست آسمان را ببيند
وحتي به آن بر سد و يا حتی ,
پرواز كند و يا ,
تمام هستي را ،ببيند آنچنان كه هست ببيند
چون ديگر او يك گل نبود
بلكه يك وجود بود
و او باز هم ديوار ميديد
ولي اينبار ميخواست آسمان ر اببيند .
15/2/1382
ساعت 21:23
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)