دستــــــانم را
حصاری می کنــــــم برایـــت...
حصاری از عشق
حصاری از بوسه
تا آنجا که نتوانی
جـــــهان را
بی عشق من ببینی
دستــــــانم را
حصاری می کنــــــم برایـــت...
حصاری از عشق
حصاری از بوسه
تا آنجا که نتوانی
جـــــهان را
بی عشق من ببینی
تنهایی میشه بازی کرد
تنهایی میشه خندید
تنهایی میشه...سفر کرد
ولی خیلی سخته تنهایی رو تحمل کرد...
جادوی حضور شیرینت
غیر قابل وصف است
تویی که هر روز تکرار می شوی
امـــا
تکراری نمی شوی...
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست...
مثل آرامش بعد از یک غم...
مثل پیدا شدن یک لبخند...
مثل بوی نم بعد از باران...
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست...من به آن محتاجم
تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم !
من را به من نبودن محکوم نکن !
من همانم که درگیر عشقش بودی !
یادت نمی آید ؟!
من همانم !
حتی اگر این روز ها هر دویمان بوی بی تفاوتی بدهیم !
در دیـــــاری كه تـــــو آنجا باشی ،
بودن آنجا كافیـــــست . .
آرزو هـــــــــای دگر ؛ اوج بی انصافیــــست . . .
تو که باشی حتی اگر در طوفان زندگی باشم دلم گرم است که کسی هست هنگام باران چشمهایم در آغوشم گیرد و تکیه گاهم شود و از این بحران نجاتم دهد...
این روزها انگار آدم ها، به دست هم پیر می شوند، نه به پای هم
هميشـــه نبايد زلـزلـه بيايد که ويراني را ببيني ...
همين که دروغ بگـويند...
و تو به رویشان نیاوری...
و بـرونـد...
يعني ويــرانــي...!
بزرگتر که می شوی
غصه هایت زودتر از خودت قد می کشند!
لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری
و ناخواسته وارد دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی ...
شاید بزرگ شدن ، آن اتفاقی نبود كه انتظارش را میكشیدم!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)