قصر امید مرا شعله به دندانه رسید
باز دست که بگیسوی تو جز شانه رسید؟
جان ز حسرت به لبم آمد و دل رفت ز دست
ای خوش آن لب که دمی بر لب جانانه رسید
شیخ میگفت که «فردوس به مستان ندهند»
گو بجنت نرسد هرکه به میخانه رسید
دست زاهد ز چه بوسیم که این دست تهی
نه بچنگ و نه به تار و نه به پیمانه رسید
گوهر مهر و وفا از دل ما باید جست
دولت داشتن گنج به ویرانه رسید
ماه من گفت شدم مست ز شعرت، چه عجب
امشبم گر به فلک نعرهء مستانه رسید
هیچ پروانه ندیده است ز نزدیکی شمع
آنچه از دوری تو بر من دیوانه رسید
او شبی سوخت، عمادت همه شب میسوزد
بیجهت شهرت این کار به پروانه رسید