:"دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند



جواب بصورت نقل قول



