یادم نرود...
دیگردل نوشته های خود را
روی دیوار خانه ی همسایه ننویسم
پدرم میگفت که عمویت هرگاه میرنجید
مشت به دیوار میکوبید
یادم رفت از او بپرسم
درشهری که حتی دیوار هایش غریبه اند باید چه کرد
تصویر ازهنرمند سیامک عزمی
دیگه مزاحم انجمن ادبیات نمیشم
یادم نرود...
دیگردل نوشته های خود را
روی دیوار خانه ی همسایه ننویسم
پدرم میگفت که عمویت هرگاه میرنجید
مشت به دیوار میکوبید
یادم رفت از او بپرسم
درشهری که حتی دیوار هایش غریبه اند باید چه کرد
تصویر ازهنرمند سیامک عزمی
دیگه مزاحم انجمن ادبیات نمیشم
باران نمیشوم
که نگويي با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد
تا پنجره را باز کني و نيم نگاهي بيندازي
ابر مي شوم
که از نگراني يک روز باراني
هر لحظه پنجره را بگشايي
و مرا در آسمان نگاه کني...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را می شستی
اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد به من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را
با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی چقدر دوستت دارم
پ.ن : کاش اندازه این خیلی رو بدونی
به حــُرمــَــت نان و نــَــمک که با هم خوردیم
نان را تو بــِــبــَـــر
که راهـــَــت بلند است و
طاقــَــت ات کوتاه
نمک را بگذار برای مــَــن
می خواهــَــم این زخم تا هـَــمیشه تازه بــِــمانــَــد....
Last edited by Mohammad Yek110; 04-07-2012 at 18:57.
باور کن ، خیلی حرف است
وفادار دستـهایی بـاشی ،
که یکبار هم لمســشان نکرده ای ...
حرف تو که می شود
من
چقدر ناشیانه,
ادعای بی تفاوتی می کنم ..!
او میتواند با ادبیات ازدواج کند، اما با سینما نه. سینما تنها میتواند معشوق باشد. یادش نمیرود وقتی برای اولینبار او را به سینما بردند و چراغها را خاموش کردند چطور قلبش روشن شد به روی دنیای دیگری که برایش هزار بار واقعیتر از دنیایی بود که او را هر ثانیه به مرگ نزدیکتر میکرد. احساس میکرد به خوابی خوش قدم گذاشته است. فکر میکرد چشمها و بیناییاش توانایی دیدن همهی پرده را ندارد. نمیدانست محو تماشای تصاویر فیلم باشد یا به کلمات و موسیقیای که میشنید گوش دهد. آنقدر خود را با آدمهای توی فیلم نزدیک میدانست که دوست داشت از روی صندلی بلند شود، دست یکی از آنها را بگیرد و جایی برود که تنها جای دیگری باشد. بعد از آنکه از سالن سینما بیرون آمد میدانست دیگر باکره نیست. سینما در آن تاریکی کار خودش را کرده بود. دیگر دستِ پدر و مادرش را نگرفت. با تمام وجود احساس میکرد خیابان آن خیابان همیشگی نیست. آرزویش این بود او را به حال خودش رها کنند تا بتواند تمام خیابانها و کوچه پسکوچههای شهر را تنهایی قدم بزند.
غــزل چشــم هــایت قافیه دار نیسـت
امــا وقتی میخــوانمــشان
ردیفـــ ترین زن دنیــا میشــوم
دنیــای شاعرانه ایســت
تو را داشــــتن
خـوابـم می آید ولـــی، بــی خـوابـــم ...
نمـی دانــم چـرا، تــــرس از چـیـزی شاید،
فـــرامـــوشـــی ...
شاید مـی تـــرسم از اینکــــه، بـخـوابــم و اگر صبـــح بــاز بیـدار شــدم،
حرف هایی که نــگاهــت با نــگاهــم زد را، دیـــگر به یـــــاد نـیـاورم ...
نه یک نخ
نه یک پاکت
یک عمر هم که ســـیگار بکشم فایده ندارد !
تا خودم نسوزم
دلم آرام نمی شود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)