من مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن میکنم.
همین را میخواستی؟
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم
من مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن میکنم.
همین را میخواستی؟
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم
بـودن
و تو انگار کن که هرگز نبودهای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را
چنين حقير نه انگاشتهام.
با سرانگشت
لبهام را ببوس
بگذار بين پرستش و عشقبازی
آونگ شوم
در خاطرهی بشر
چون زنگ کليسا
در بلندای هستی
من به گريه التماس میکنم
يا گريه به من؟
و تو انگار کن از آغاز بودهای
مثل خدا
و مرا آفريدهای
مثل نگاهت
يا خندههات
این واقعا زیباست
چرا وقتی میروی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی
... ...
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمیگرفتم.
چه آرزوی دلانگيزیست!
نوشتن افسانهای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو
...
چه آرزوی شورانگيزیست!
تملّک قيمتیترين کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش،
دست به آن کشيدن،
و همين نوازش ساده
که زير نگاهم لبخند بزنی.
...
چه افسانهی قشنگی
به تنت مینويسم
بانوی من!
چه قشنگ به تنت افسانه میخوانم
سراسيمه آمدن
و دستپاچه بوسيدن
با تو
زير نگاهت افسون شدن
با من.
میدانی؟
حتا صدای قلبم هم نمیآمد
انگار همهاش را برای نفسهات شمرده باشم
حالا تمام شده بود
...
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط میخواستم بگويم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند.
دستهای تو
مرا به خدا میرساند
و دستهای من
مرا به تو.
پله پله بر میشوم
از خودم
از تنم
ساغری میشوم
به دستت
نگاهت را برتنم بريز
و بنوش.
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط میخواستم بدانی
آره!
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش از زندگی من افتاد
...
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی میکردم
که زودتر بیايم توی بغلت
میخواهی با خيالت زندگی کنم؟
دستت را بگيرم
ببرمت رستوران مکزيکی؟
چی سفارش بدهم
که بيشتر از من دوست داشته باشی؟
يک لقمه بگذارم دهن تو
يک لحظه نگاهت کنم؟
چی مینوشی؟
می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمیخواهم
فقط باش
همین.
عباس معروفی
عاشقت باشم میمیرم
یا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآیم
تا آخر راه
و هیچ نمیپرسم از تو
هرگز.
عاشقم باشی میمیرم
یا عاشقم نباشی؟
این که عاشقی نیست
این که شاعری نیست
واژهها تهی شدهاند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم
در جیبهام
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من.
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو.
با تو بمیرم
یا بخندم؟
امشب اسبت را میدزدم
رام میشوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت .
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
از نداشتنت میترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نیستی تباه شوم.
بی تو
اول و آخر کجاست؟
واژه ها را نفرین میکنم
و آه می کشم
در آیینهی مهآلود
پر از تو میشوم
بی چتر.
من
بی تو
یعنی چی؟
غمگین که باشی
فرو میریزم
مثل اشک.
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.
تو بیشتر منی
یا من تو؟
در آغوشت
ورد میخوانم زیر لب
و خدا را صدا میزنم.
آنقدر صدا میزنم که بگویی:
جان دلم!
از : عباس معروفی
تا حالا کسی
انگشتهاش را گذاشته توی جيب تو؟
اگر اين کار را بکنم
هرقدر خيابان شلوغ باشد
گم نمیشوم.
خيال کردم
من مردهام
و تو
ديگر نيستی.
تو انتخاب من نبودی ؛ سرنوشتم بودی ...
تنها انگیزه ی ماندنم در این زندگی بی اعتبار... !
کسی که بخواهد هستیاش را
با دلش خاموش کند
خودش هم ناگزير میسوزد؟
و اگر من بخواهم بسوزم
آقای تنهايیام!
چکار کنم؟
میدانـــی
میدانـــی چــرا بنـــد نمیآیـــد
ایــن بــاران؟
خـــدا از خجـــالت آب شــده!
.::. عباس معروفـــی .::.
بخــواب تــا نگــاهــت کنــم
و بــرای هــر نفــــــــــس تــو،
بــوســهای بنشــانــم بــه طعــم
هــر چــه تــو بخــواهــی . . .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)