( به تو گفتم التماس کردم به این جنگ لعنتی نرو من تحمل در انتظار نشستن را ندارم ،هر روز و هر روز لحظه تجسم حضور تو کنارم مرا دیوانه می کرد هر لحظه با شنیدن صدایی فکر می کردم تو برگشتی ولی تمام آنها فقط توهم بودند و فقط برای آزار من ، جیمی خودت را بذار جای من وقتی فقط پلاکی به دستت بدهند و بگویند متاسفم چه حالی پیدا می کنی من در نبودنت زخمی از زبان این مردم خوردم که از تمام زخمهای تو کاری تر است مرا از درون ریز ریز کرد با نگاهشان هر روز به من شلاق می زدند و با زبانشان مرا از درون می کشتند من تو را کنار همون باغچه گلهای رز که کاشتی خاک کردم ، برو خواهش می کنم برو و دست از سر من بردار برو و من را در تنهایی خویش تنها بذار )
جیمی فریادهای اعتراض آمیز سوفیا را شنید تاب نیاورد و آنچه را که دیده بود گفت
( وقتی اون مرد را کنار حصارهای خانه دیدم باید خودم حدس می زدم و می فهمیدم موضوع از چه قرار است دیگر قلبت برای ماندن من آنقدر شلوغ شده که جایی برای من ندارد )
جیمی که فکر می کرد زنده ماندن او باعث زنده ماندن سوفیا می شود خود را زنده نگه داشت ولی نمی دانست که بهتر بود کشته می شد تا بیش از این باعث رنجش سوفیا نشود پس گردن بندی که سوفیا به او داده بود را از گردنش در آورد حلقه زرد درون دستش را از انگشتش جدا کرد و کنار گردن بند روی میز گذاشت عصاهایی که زیر بغلش بود را کنار هم قرار داد و کنار آنها ایستاد با قدمهایی آرام ولی محکم از درب خانه بیرون رفت جیمی در غبار بیرون خانه به گونه ای رفت که گویی هرگز از جنگ باز نگشته نبود جیمی سوفیا را با آینده ای جدیدی که ساخته بود برای همیشه ترک کرد و برای همیشه از اونجا رفت دیگر پس از آن روز نه کسی جیمی را دید و نه کسی از او چیزی شنید
در این دنیای بی رحم تنها آن دو نبودند که به آتش عشق سوختند این دست بی رحم سرنوشت عشقی ربود که بی مانند بود کاش سوفیا می توانست خط سیاهی بر این چند سال بکشد کاش سرگذشت زندگی اش را آنقدر پر رنگ ننوشته بود که حالا هیچ پاک کنی نتواند آنرا پاک کند ، سرنوشت آنها هم در نهایت به این شکل رقم خورد و برگهای دفتر عشق آن دو با بی رحمی روزگار برای همیشه بسته شد .
حالا دیگر پس از ده ها سال هنوز هم داستان سوفیا را اهالی کارلین برای هم تعریف می کنند عده ای می گویند حق با جیمی بوده وعده ای هم حرفها و انتظارات سوفیا را درست می دانند ، کدام درست می گویند و چه کسی این وسط قربانی شده این سوالی است که سالها ذهن مردم شهر را مشغول خود کرده ولی هنوز هم کسی قاطعانه نمی داند حق با چه کسی بوده است .
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
پایان