درويش مكن ناله ز شمشير احبا
كين طايفه از كشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش كه خم ابروي ساقي
بر مي شكند گوشه ي محراب امامت
حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطفست و كرامت
كوته نكند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
درويش مكن ناله ز شمشير احبا
كين طايفه از كشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش كه خم ابروي ساقي
بر مي شكند گوشه ي محراب امامت
حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطفست و كرامت
كوته نكند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
تا کی غم آن خورم که دارم يا نه / وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه
با سلام
هـواخــواه توام جـــانـا و میدانـم که میدانــــی ****** که هم نـادیـده میبـیـنی و هم نـنوشـته میخـوانی
ملامـتگــو چه دریابد میان عـاشـق و مـعـشـــوق ****** نبیــنـد چـشـــم نابینـــا خصــوص اســـرار پـنهــــانی
بیفشـان زلــف و صـوفی را به پابـازی و رقــص آور ****** کــه از هــر رقـعـه دلقــش هــزاران بت بـیـفـشـــانی
گـشـاد کار مشــتـاقان در آن ابـروی دلــبـند است ****** خدا را یـک نـفـس بنشـــیـن گره بــگشـا ز پـیشــانی
مـلــک در سـجـده آدم زمـیــن بوس تو نـیـت کــرد ****** که در حـســن تو لـطفــی دیــد بـیش از حد انســانی
چراغ افروز چشــم ما نســیم زلف جـــانـان است ****** مـبـاد ایـن جـمــع را یــا رب غـــــم از بـاد پـریـشـــانی
دریغـا عیش شـبگیری که در خواب سحر بگذشت ****** ندانــی قـدر وقــت ای دل مــگـر وقـتی که درمــــانی
ملـول از هـمرهـان بودن طریق کــاردانـی نیســت ****** بـکـــش دشـــواری مــنـزل بـه یـــاد عـــهـد آســـانی
خـیــــال چنـبر زلـفـش فریبــت میدهــد حـــافـظ ****** نــگــــر تـا حـلـقــه اقــــبـال نـامــمـکـــن نجـنـبــــانی
ياد دارم ز راه و رسم كهن
كه دو ناساز ابه هم پيوست
من شدم يادگار اين پيوند
ليك چون رشته سست بود ، گسست
خيرگي هاي مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افكند
كودكي بودم و مرا ناچار
گاه از اين ،گاه از آن ، جدا افكند
دل را چه کنم که روز نیست به عشقت نتپد و در شورو هیاهو نباشد...
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در مصطبه ي عشق تنعم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يك شيشه مي و نوش لبي و لب كشتي
يادم نرفته است!
گفتي : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاكاب نكن!
گفتي : پيش از غروب ِ بادبادكها برخواهم گشت!
گفتي: طلسم ِ تنهاي ِ تو را،
با وِردي از اُراد ِ آسمان خواهم شكست!
ولي باز نگشتي
و ابر ِ بي باران اين بغضهاي پياپي با من ماند!
آن رخ شاداب و زیبا یادم آید
آن همه ناز و تمنا، یادم آید
گونه ات چون برگ گل بود و دلم را
برده بود آسان به یغما، یادم آید
با غرور و ناز، هر جا می گذشتی
می شدم محو تماشا، یادم آید
دل چنان در دام زلفت بود حیران
مثل صیدی مانده تنها، یادم آید
قصه ی زیبائیت ورد زبانها
بود، در اینجا و آنجا، یادم آید
حالیا بنشسته بر سر برف پیری
باز هم آن عشق و رؤیا یادم آید
حیف، گم شد دیگر آن شور و جوانی
زان گذشته، داستان ها یادم آید
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اينچنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هرجاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)