تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 9 اولاول ... 3456789 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #61
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    لطف داري ...در واقع ،من بيشتر از نظر دستور زبان فارسي در جملاتت دستكاري مي كنم ولي محتوا و شيرازه ي داستان اونقدر جالب و محكمه كه به دستكاري احتياجي نداره...
    توصيف اشتياقي كه هر بار سوفي براي خوندن نامه هاي جيمي داره خوب بود .مخصوصا" قسمتي كه براي جيمي دعا ميكرد و خيلي خوب به خاصيت دعا كه به انسان آرامش ميده و در تمام مذاهب بهش اشاره ميشه ، تاكيد داشتي ...
    در دو تا پستي كه گذاشتي چند تا نكته كوچولو بود...
    «بارها و بارها نامه را از اول تا به آخر خواند و دوباره خواند» جمله ي «دوباره خواند » بخاطر تاكيدي كه قبلا" داشتي «بارها و بارها» دراين جا اضافه است واحتياجي به اون نيست ...
    «و هر بار برایش تازه تر از قبل می بود »نبايد با كلمه ي «قبل» از فعل « مي بود » استفاده كنيم بهتره بگي«و هربار برايش تازه تر از قبل بود»
    « اگر خواستی او را به نزد خود ببری اول مرا ببر که بی او لحظه ای هم نمی توانم زنده باشم » ازين جمله ات خيلي خوشم اومد ،دوست داشتن به معناي واقعي ...
    « پس سر نامه را پاره کرد تا از دل آن با خبر شود» اين هم اشاره ي جالبي بود ...سر ...دل ...براي موجودي بي جان كه بار معنايي به اون بدي ...
    شخصيت جيمز رو هم به خوبي با نشون دادن ديسيپلين شديدي كه داره ،معرفي كردي ...
    «سوفی تنها داشته هایش به جیمی خلاصه می شد » شايد بهتر باشه بگي ...«سوفی تنها دارائي اش به جیمی خلاصه می شد » يا « تنها دارايي سوفي در دنيا جيمي بود»
    « پستچی خودش هم نمی دانست که دیدنش چقدر در انتظار نشستگان را خوشحال می کند » اين جمله ات خيلي بار معنايي داشت ...
    « تعجب کنان پرسید» بهتر ه بگي « با تعجب پرسيد»...شاخه گلي كه در نامه بود نماد زيبايي از وفاداري و عشق است والبته كمي باورش مشكله كه از ميان «شنهاي گرم و سوزان » شاخه گل دربياد.شرح حال كمپ رو قشنگ براي خواننده باز گو كردي به طوريكه آدم فكر ميكنه همونجاست ...
    اين هم از اين ...من ممكنه تا بعد از تعطيلات نتونم سر بزنم اگه نظري ازم نديدي دلخور نشي ... فعلا"...يا حق
    مرسی لطف داری
    نه دادا منتظرم ...

  2. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #62
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا می دانست آرزوی جیمی چیست خود جیمی هم می دانست که سوفیا می داند فقط می خواست آنرا به یاد سوفیا بیاورد سوفی امروز هم با این نامه سر کرد ولی تا فردا نمی دانست چه پیش خواهد آمد سوفیا گاهی چندین ساعت به خودش و جیمی فکر می کرد به ساعتهای بودنش به حضورش و به گرمی دستهایش ولی آنها فقط خاطره بودند و هرگز جای اورا برایش پر نمی کردند گاهی در رویایش او را می دید و با هزار شوق از خواب بیدار می شد تا او را حس کند چه رویا و چه حس زیبایی ولی کاش می توانست آنرا لمس کند وباز هم شروع انتظار تا نامه بعدی از سوی جیمی بدون آنکه بداند چه وقت این انتظار تمامی خواهد داشت لحظاتش را در پشت خانه با باغچه ای که با کمک جیمی درست کرده بودند تلف می کرد یکی یکی گلهایی که جیمی با دست خود کاشته بود نوازش می کرد و با بوییدن هر کدام یاد جیمی برایش زنده می شد دوباره روزی را که او اولین گل را به خانه آورده بود را به یاد آورد
    ( سوفیا ، سوفیا کجایی بیا ببین برایت چی خریدم )
    ( زود بگو جیمی من طاقت ندارم )
    ( نه اینجوری که نمیشه اول باید چشمهایت را ببندی )
    ( بیا بستم من منتظرم )
    ( خوب حالا آروم باز کن )
    ( چی یک گلدان پر از رز زرد از کجا میدونستی من عاشق رزم )
    ( خوب میدونستم )
    ( عالیه جیمی ... ولی جای این گلها در گلدان خیلی تنگه می ترسم پژمرده بشن )
    ( فکر آنجاش هم کردم میخوام پشت خانه در حیاط خلوت یک باغچه کوچک درست کنم )
    سوفیا آهی کشید و حسرت اون لحظه ها رو خورد خاطراتش را ورق می زد چه روزهایی بود چقدر آنروز با جیمی خاک بازی کردیم جیمی که تا آنروز از این کارها نکرده بود و تازه می خواست جلوی من خودش را از تنگ وتا نیاندازد همه جا رو پر از خاک کرده بود حتی تا توی لباسهایش را بعد گلها رو یکی یکی با دست خودش در باغچه گذاشت و بعدش به سوفیا گفت
    ( سوفیا هر وقت به این گلها نگاه کردی به یاد من بیافت به یاد روزهای شیرین بین ما به یاد تازگی خاطرات ، هر وقت دلت گرفت هر وقت من کنارت نبودم هر وقت غم واندوه گلویت را پر از بغض کرد )
    چه روزهای شیرینی بودند ولی حالا چی ؟ روزها بی هیچ اتفاق تازه ای به دنبال هم می گذشتند و سوفی بدون جیمی حوصله هیچ کاری نداشت از نگاه کردن به در و دیوار هم کلافه شده بود دنیای اطرافش فقط سکوت بود و سکوت بود و سکوت سوفیا امروز بیش از همیشه تنها بود بیش از هر وقت دیگر غصه هایش از چشم لبریز شده بود می خواست با یکی صحبت کند ولی هیچکس را نداشت انتظار برای رسیدن نامه خیلی زود تمام شد چون نامه بعدی زودتر از همیشه
    آمد تا سوفیا را از نگرانی نجات دهد
    Last edited by vahidhgh; 15-07-2011 at 12:46.

  4. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    " سلام به سوفیای مهربانم
    سرانجام پس از روزها به درون جهنم پا گذاشتم ساعت بین شب وصبح است هر کس به سنگری رفته و در انتظار فرمان حمله نشسته سکوت مرگباری گروهان را در بر گرفته بعضی ها انجیل می خوانند و بعضی هم دست به دعا برداشتند بعضی ها گریانند و بعضی هم فقط منتظر اینجا مرزی هست بین بهشت و جهنم ، بین دنیا و مرگ تنها این خط فاصله انداخته صدای سرگروه جیمز سربازان را به خود می آورد ؛ امشب شما تنها یک سرباز نیستید شما قهرمانان این سرزمینید نام شما را در کتابها خواهند نوشت و مردم شما را قهرمان می خوانند فرزندانتان به شما افتخار می کنند شما دلیل فخر مردم دیار خود هستین شما چه کشته شوید و چه زنده بمانید پیروز هستید کسی برنده هست که شجاعت دارد ، سربازان من سالهای سال این شب قصه کودکان هنگام خواب خواهد شد پس سرهای خود را بالا بگیرید و با قدرت اسلحه خود را شلیک کنید ؛ حرفهای جیمز خواب آلودگی را از بین برد و گریه ها را تمام کرد استیو یکی از سربازان می گفت افراد دشمن پنج برابر ما نیرو دارند و تجهیزات آنها بی نقص است ولی ما چیزی داریم که آنها ندارند آن هم عشق به سرزمین و میهن خود ؛ سوفیای عزیزم آسمان اینجا تماشایی شده خبری از دود و بوی باروت نیست ستاره ها چشمک می زنند قرص ماه نورانی تر از هر موقع دیگر است و من امیدوارم این آخرین نامه من نباشد من از قبل پیروزم چون تو را دارم سوفیا ، بدان که تو رو دوست دارم و همین دوست داشتن تو به من این قوت قلب را داده است هیچ ترسی با وجود تو به من راه پیدا نخواهد کرد روزی خواهم آمد و تو را در آغوش خواهم گرفت
    به امید آنروز ؛ جیمی "
    بعد از خواندن نامه اشک در چشمان سوفیا حلقه زد با خواندن آن نگران تر از قبل شده بود جیمی بین مرگ و زندگی دست وپا می زد سوفیا به او افتخار می کرد و او را صدا می زد ولی صدایش را هیچ کس نمی شنید آسمان چشمان سوفیا همان قدر زیبا شده که جیمی آنرا دیده بود فقط برای سوفیا بارانی بود سوفیا نگاهی به حلقه زرد در دستانش انداخت و گریه اش بیشتر شد آنرا چرخی داد و اولین روز آشنایی اش را با جیمی به یاد آورد چه زیبا بود نخستین روز چه کسی فکر می کرد کار به اینجا بکشد فقط تا نامه بعدی چند روزی طول کشید و با آمدنش زنده بودن جیمی را به سوفیا نوید داد
    " سلام سوفیا
    سوفیا با چشمانی خیس از اشک و دستانی لرزان این چند خط را با رقصاندن قلم روی این کاغذ مچاله می نویسم آنقدر جلو رفتیم که راهی برای بازگشت وجود ندارد چند گامی بیشتر تا پیروزی فاصله نداریم تا چشم کار می کند دود است و سیاهی ، دیشب پس از نوشتن نامه عملیات آغاز شد ؛ چه شبی بود از صدای تانک و مسلسل هنوزم گوشم سوت میکشد فواره های خونی بود که پیاپی به هوا پاشیده می شد زمین زیر پایم از خون رنگین شده و آسمان سرخ رنگ افراد گروه یا تیر خورده اند یا در حال بردن زخمی ها روی دوش خود هستند مثل کابوسی وحشتناک بود ، فشنگها شاهد خونهای ریخته بودند اسلحه ها مأمن گلوله ، خاک آرام کننده بدنهای نا آرام و مرگ پایان انسانهای خسته بود جیمز از گلوله ای که به دستش خورده تمام لباسش خونی شده ولی حاضر به بازگشت نیست وقتی به کنارش رفتم که از گرمای خونش تمام بدنش گرم بود و در تب می سوخت تعداد افراد ما کم بود کمتر هم شده اند از این قوای پشتیبانی لعنتی هم خبری نشد یاران ما به اندازه انگشتان دست و در آن سوی سنگرها افراد تا دندان مسلح ، وقتی حمله کردیم با شجاعت ترس را از بین بردیم هر قدم که بر می داشتیم یکی از ما به روی زمین می افتاد ولی من هر قدمی که بر می دارم تو را در کنارم احساس می کنم و قدم بعدی را مطمعن تر بر می دارم تو حتی نزدیکتر از من به خود من هستی هر چشم که نگاه می کردم از خشم و نفرت لبریز است وقتی جیمز گفت چند قدم تا پیروزی فاصله نمانده تمامی افراد از سنگرها بیرون آمدند و خود را جلوی گلوله سپر کردند در حالی که فریاد می زدند برای پیروزی ، سوفیا جهنم را با چشم دیده ام سربازان اسم اینجا را جهنم زمینی گذاشته اند ، سوفیا هر گام که بر خواهم داشت تو را در کنارم می بینم به هر سو نگاه می کنم تنها تو را می بینم صدای خواندن دعایت را می شنوم و گرمی نفسهایت را احساس می کنم دیدن تصویرت در رویایم به من روحیه می دهد و مرا به ادامه راه تشویق می کند ، سوفیا وقتی خواهم مرد که فریاد زده باشم دوستت دارم وقتی مرا از این جهان می برند که اسم تو را صدا خواهم زد اگر تو را آنقدر دوست داشتم که حتی تو را آزار می داد مرا ببخش ، سوفیا مرا ببخش برای همه چیز برای زندگی و بازیهایش برای فراق و دوری اش برای ظلمهای بی دلیلش ، مرا ببخش اگر باز هم اشکهایم میچکد بر روی نامه ، من لیاقت عشق تو را نداشتم من کمتر از اونی بودم که تو عاشقم شوی اگر آنچنان که لایق تو بود تو را نتوانستم خوشبخت کنم مرا ببخش ، اگر تمام دنیا را داشته باشم ولی بدون تو برایم هیچ است و اگر تو کنارم باشی دیگر نیازی به دنیا نخواهم داشت ، سوفیا وقتی که از تو دور شده ام پس از خدا گله خواهم کرد که خدایا چرا باید او را می دیدم و چرا باید حالا او را ترک کنم می دانی که دل کندن به کسی که با هزار امید به او دل بستم کار ساده ای نیست حتی این فرسنگها فاصله هم نمی تواند جلوی دیدن تو را در رویاهای من بگیرد که تو هر فاصله ای را بی معنی کرده ای ، سوفیا وقتی من کنارت نیستم نگاهت را از عکس توی قاب نگیر که من هر کجا باشم تو را نگاه خواهم کرد تو یگانه دختری بودی که من او را بیش از جان خود دوست داشتم شاید دیگر قسمت نشود تو رو ببینم شاید فقط خاطره بشوند لحظه های تو با من ، سوفیای من اگر روزی تو را دیدم که هیچ و اگر نه تو را به خدا می سپارم و از دنیایی دیگر اینبار من منتظر تو خواهم ماند
    همیشه در قلب منی تا انتهای دنیا و تا ابد ، جیمی "
    Last edited by vahidhgh; 20-07-2011 at 03:26.

  6. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #64
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    سلام .من برگشتم و فوري دو قسمتي رو كه گذاشتي خوندم...اول بگم كه وقتي به خاطرات گذشته ي سوفي و جيمي برميگردي خيلي جالب ميشه (گلكاري تو باغچه) ...ولي بالاخره نگفتي آرزوي جيمي چي بوده ؟
    توصيفي كه از خط اول جنگ داشتي خيلي عالي بود و همينطور از اسمي كه گذاشتي(جهنم زميني)خيلي خوشم اومد .
    بنظرم يكمي در باره ي رسيدن پشت سر هم نامه به دست سوفي اغراق كردي ،چون توي اون جنگ و جدالي كه اينطوري وصفش شد و تعداد نفرات گروه جيمي كمتر شده بود ،هيچ منطقي رسوندن نامه به پشت خط رو عاقلانه نميدونه و اينكه يكنفرم خودش غنيمته اونجا ...و به يك وقفه احتياج هست كه خواننده منتظر اتفاق جديدي باشه كه ممكنه غير قابل پيش بيني هم باشه و بعد از اون خبر اصلي و مهم رو بدي واين به زيركي وسليقه ي نويسنده برميگرده كه خدا رو شكر هردو رو داري ...خيلي خوب ميتوني ازين موقعيت استفاده كني ...
    منتظرم ببينم سرانجام جنگ چي ميشه ...

  8. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #65
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    دوست عزیز کمی از رمانتون رو خوندم.به نظرم کار قشنگیه.هر وقت کمی وقت کنم! کامل میخونمش.

  10. این کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #66
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    سلام .من برگشتم و فوري دو قسمتي رو كه گذاشتي خوندم...اول بگم كه وقتي به خاطرات گذشته ي سوفي و جيمي برميگردي خيلي جالب ميشه (گلكاري تو باغچه) ...ولي بالاخره نگفتي آرزوي جيمي چي بوده ؟
    توصيفي كه از خط اول جنگ داشتي خيلي عالي بود و همينطور از اسمي كه گذاشتي(جهنم زميني)خيلي خوشم اومد .
    بنظرم يكمي در باره ي رسيدن پشت سر هم نامه به دست سوفي اغراق كردي ،چون توي اون جنگ و جدالي كه اينطوري وصفش شد و تعداد نفرات گروه جيمي كمتر شده بود ،هيچ منطقي رسوندن نامه به پشت خط رو عاقلانه نميدونه و اينكه يكنفرم خودش غنيمته اونجا ...و به يك وقفه احتياج هست كه خواننده منتظر اتفاق جديدي باشه كه ممكنه غير قابل پيش بيني هم باشه و بعد از اون خبر اصلي و مهم رو بدي واين به زيركي وسليقه ي نويسنده برميگرده كه خدا رو شكر هردو رو داري ...خيلي خوب ميتوني ازين موقعيت استفاده كني ...
    منتظرم ببينم سرانجام جنگ چي ميشه ...
    باشه دادا حتما اعمال میکنم
    آرزوی جیمی هم که اشاره نشده دیدن دوباره سوفی هست
    متاسفانه این یه خصلت ( عجول بودنم رو ) اگه بتونم بذارم کنار خیلی بهتر میتونم بنویسم ولی نمیدونم چی کار کنم
    سریع میخوام برسم به انتهای داستان

    ---------- Post added at 01:17 AM ---------- Previous post was at 01:16 AM ----------

    دوست عزیز کمی از رمانتون رو خوندم.به نظرم کار قشنگیه.هر وقت کمی وقت کنم! کامل میخونمش.
    ممنون دوستم نظر لطفته
    Last edited by vahidhgh; 23-07-2011 at 01:38.

  12. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #67
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا که روزها را برای رسیدن نامه روزشماری می کرد اینبار از آمدن این نامه زیاد خوشحال نشد چون وقتی تا آخر خواند حس می کرد یک جور وصیت نامه را می خواند گویی آخرین نامه جیمی از راه رسیده بود حدسش هم درست بود و همانطور هم شد این آخرین نامه ای بود که از جیمی به دستش رسید و دیگر هیچ خبری از او نشد تا سوفیا در تنهایی خویش غرق شود بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها ، حالا دیگر سالها از زمان رسیدن آخرین نامه گذشته بود و سالها بود که جنگ تمام شده بود گویی پستچی هم راه خانه را گم کرده بود سوفیا نمی دانست چه کار کند دیگر گلهای باغچه حیاط خلوت هم او را تسلی نمی دادند همه کسانی که خانه های خویش را زمانی ترک گفته بودند به آغوش خانه وخانواده برگشته بودند غیر از جیمی و همین سوفیا را عذاب می داد او باید تاوان جنگی را می داد که اصلآ نمیدانست چرا و برای چی هست بعد از آن سالها چون برق و باد می گذشت در زمستان برفها آب می شدند تا در بهار چشمه ها چشمهایشان باز شود ولی چشمان گریان سوفیا تمام سال پر از اشک بود با پایان جنگ شکل زندگی هم در شهر عوض شد و رنگ و بوی شهر هم دیگر مثل سابق نبود کم کم مردم جدیدی به آنجا آمدند و سکنی گزیدند که یکی از آنها در همسایگی سوفیا بود مرد تقریبآ جوانی که با فرزند کوچکش زندگی می کرد چند باری سوفیا او را دیده بود زمانی که به درب منزلش میامد و خواهش میکرد از کودکش نگهداری کند معمولآ مرد که به سر کار می رفت سوفیا از فرزندش مراقبت می کرد تا اینکه پس از مدتی وی به نزد سوفیا آمد و گفت
    ( تا حالا ندیده بودم این کودک با کسی اینقدر انس بگیرد پس از مرگ مادرش در اون جنگ لعنتی با کسی حرف نمی زد تا اینکه تو را دید سوفیا من از تو تقاضای ازدواج می کنم و خواهش می کنم به خاطر این بچه آنرا قبول کنی تا هم به من و هم به این کودک کمک کرده باشی )

  14. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #68
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    نرسيدن نامه به سوفيا يك انتظار منطقي بود كه بر اي خواننده بخوبي جا افتاد...در اين جمله « بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها » بهتر ه اينطور بيان كني «روزها ،ماها و فصلها پشت سرهم مي گذشت »
    يعني از واحدهاي كوچيك به بزرگتر
    « سالها بود که جنگ تمام شده بود » پس از اتمام جنگ معمولا" مردم سعي مي كنند به آباداني كشور و رفع خرابي هاي جنگ بپردازند و اگه يكمي بيشتر اين نكته رو مي شكافتي بهتر بود وبنظرم خيلي ناگهاني بدون دادن توضيح كافي درباره ي شخصيت مرد همسايه ،مسئله ي درخواست ازدواجش با سوفي رومطرح كردي ...منتظرم ببينم سر جيمي چه بلايي اومده ...آها راستي يادم رفت بگم ...كسي كه اينقدر ادعاي عشق داره مسلما" بعد ازاينكه ببينه خبري از شوهرش نشده همينطوري دست روي دست نميذاره تا مثلا" پستچي براش خبر بياره بلكه خودشو به آب و آتيش ميزنه تا حتي سرنخ كوچيكي هم كه شده از عاشقش پيدا كنه و اين نكته كم بود تو اين قسمت ...

  16. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #69
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    نرسيدن نامه به سوفيا يك انتظار منطقي بود كه بر اي خواننده بخوبي جا افتاد...در اين جمله « بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها » بهتر ه اينطور بيان كني «روزها ،ماها و فصلها پشت سرهم مي گذشت »
    يعني از واحدهاي كوچيك به بزرگتر
    « سالها بود که جنگ تمام شده بود » پس از اتمام جنگ معمولا" مردم سعي مي كنند به آباداني كشور و رفع خرابي هاي جنگ بپردازند و اگه يكمي بيشتر اين نكته رو مي شكافتي بهتر بود وبنظرم خيلي ناگهاني بدون دادن توضيح كافي درباره ي شخصيت مرد همسايه ،مسئله ي درخواست ازدواجش با سوفي رومطرح كردي ...منتظرم ببينم سر جيمي چه بلايي اومده ...آها راستي يادم رفت بگم ...كسي كه اينقدر ادعاي عشق داره مسلما" بعد ازاينكه ببينه خبري از شوهرش نشده همينطوري دست روي دست نميذاره تا مثلا" پستچي براش خبر بياره بلكه خودشو به آب و آتيش ميزنه تا حتي سرنخ كوچيكي هم كه شده از عاشقش پيدا كنه و اين نكته كم بود تو اين قسمت ...
    آره داداش حق با توست ....
    ولی در حال حاضر گذاشتم فقط منتظر بمونه تا گذشت زمان واسش تعیین کنه که سر جیمی چه بلایی اومده

  18. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #70
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض


    سوفیا قبول نکرد و به هیچ وجه زیر بار نرفت با خشم و عصبانیت گفت
    ( من مطمعنم جیمی زنده هست می توانم آنرا حس کنم و به آن ایمان دارم )
    ولی او می خواست هر طور شده نظر سوفیا را به خود جلب کند
    ( سوفیا واقع بین باش جنگ چندین سال است تمام شده همه به سر خانه و زندگی خود برگشتند اگر جیمی زنده بود در این مدت حداقل نشانی از خود می فرستاد ، شاید هم تو را فراموش کرده تا کی میخواهی تنها باشی و به آتش او بسوزی سوفیا دست بردار زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه ماندن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند )
    سوفیا با اینکه به اون کودک دل بسته بود ولی حرفهای اون مرد را قبول نکرد و حتی ذره ای به مردن جیمی هم فکر نمی کرد خودش هم نمیدانست چرا ولی یه حسی به او می گفت جیمی هنوزم زنده است تا اینکه پس از مدتی وقتی در کنار پنجره چشمش را به جاده دوخته بود ناگهان به خواب رفت و با صدای تق تق درب از جای پرید و فریاد زد جیمی ، جیمی بالاخره آمد ، به سرعت به سمت درب رفت و آنرا گشود مردی پشت به او با لباس نظامی ایستاده بود سوفیا فریاد زد ، جیمی این خودت هستی ، مرد وقتی به سمت سوفیا برگشت کلاه از سر برداشت او جیمی نبود حتی شبیه جیمی هم نبود آنچه را که سوفیا خیال می کرد و آنچه را که می دید با هم فرق داشت سرباز آهسته دست در جیب کتش کرد و پلاکی از آن بیرون آورد و به سوفیا داد و تنها یک کلمه روی زبان آورد ( متاسفم ) با این کلمه دیوار انتظار سوفیا شکسته شد سوفیا اسم حک شده جیمی را نگاه کرد و فرو ریخت همانجا کنار درب نشست و گریه می کرد دیگر حتی قدرت ایستادن هم نداشت سوفیا به بن بست خورده بود و گریه تنها راه آرام شدن در آن لحظه بود پلاک را بوسید و به روی قلبش گذاشت دنیا برای سوفی به رنگ سیاه در آمد و نجواهای شبانه اش پایان پذیرفت جیمی او را تنها گذاشته بود به امید روزی برای بازگشت ولی به جای خودش پلاکی با قطرات اشک برای سوفیا به یادگار گذاشت حتی برای درد و دل و اشکهای سوفیا قبری هم وجود نداشت که با آن سخن گوید تنها دارایی او از جیمی یک پلاک و یک عکس خاک خورده روی طاقچه بود سوفیا به درون خانه آمد و در حالی که اشک می ریخت با دیدن عکس جیمی عصبانی شد و پلاک را به سمت قاب عکس پرتاب کرد قاب عکس بر روی زمین افتاد و به هزار تکه تبدیل شد سوفیا به تکه های قاب عکس نگاه کرد و فریاد زد

  20. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •