تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 67

نام تاپيک: سیمین بهبهانی

  1. #31
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

    کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

    زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها

    چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند

    امروز سر به دامن دیگر نهاده اند

    آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

    آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش

    منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

    با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ

    بهر ملامتم همه گردم کشیده اند

    کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق

    با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند

    حال دلم مپرس و به چشمان من نگر

    صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند

    سیمین !‌ در آسمان خیال تو ، یادها

    همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند

  2. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    مطرب دوره گرد باز آمد

    نغمه زد ساز نغمه پردازش

    سوز آوازه خوان دف در دست

    شد هماهنگ ناله سازش

    پای کوبان و دست افشان شد

    دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

    تا پشیزی ز جمع بستاند

    از سر خویش بر گرفت کلاه

    گرم شد با ادا و شوخی یِ او

    سور رامشگران بازاری

    چشمکی زد به دختری طناز

    خنده یی زد به شیخ دستاری

    کودکان را به سوی خویش کشید

    که : بهار است و عید می اید

    مقدمم فرخ است و فیروز است

    شادی از من پدید می اید

    این منم ، پیک نوبهار منم

    که به شادی سرود می خوانم

    لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :

    که نه از شادیَم... پی نانم! ...

    مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز

    نغمه یی خوش به یاد دارم از او

    می دوم سوی ساز کهنه ی خویش

    که همان نغمه را برآرم از او ...

  4. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    پیر ماه و سال هستم

    پیر یار بی وفا ، نه

    عمر می رود به تلخی

    پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟

    پیر می شوی ؟ چه بهتر

    زود می رسی به مقصد

    غیر از این به ماحصل هیچ

    بیش ازین به ماجرا ، نه

    هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟

    مرگ ؟

    پس تولدم چیست ؟

    آمدیم تا بمیریم ؟

    این حماقت است ، یا نه ؟

    زاد و مرگ ما دو نقطه ست

    در دو سوی طول یک خط

    هر چه هست ، طول خط است

    ابتدا و انتها نه

    در میان این دو نقطه

    می زنی قدم به اجبار

    در چنین عبور ناچار

    اختیار و اقتضا نه

    نه ،‌ قول خاطرم نیست

    می توان شکست خط را

    می توان مخالفت کرد

    با همین کلام : با نه

    زاد ما به جبر اگر بود

    مرگ ما به اختیار است

    زهر ، برق رگ زدن ، دار

    هست در توان ما، نه؟

    نه ، به طول خط نظر کن

    راه سنگلاخ سختی ست

    صاف می شود ، ولیکن

    جز به ضرب گام ها ، نه

    گر به راه پا گذاری

    از تو بس نشانه ماند

    کاهلان و بی غمان را

    مرگ می برد تو را ، نه

    گر ز راه بازمانی

    هر که پرسد از نشانت

    عابر پس از تو گوید

    هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه


  6. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #34
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    خواب و خیالی پوچ و خالی

    این زندگانی بود و بگذشت

    دوران به ترتیب و توالی

    سالی به سال افزود و بگذشت

    هر اتفاقی چشمه یی بود

    از هر کناری چشم بگشود

    راهی شد و صد جوی و جر شد

    صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت

    در انتظار عشق بودم

    اوهام رنگینم شتابان

    گردونه شد بر گل گذر کرد

    دامان من آلود و بگذشت

    عمری سرودم یا نوشتم

    این ظلم و این ظلمت نفرسود

    بر هر ورق راندم قلم را

    گامی عبث فرسود و بگذشت

    اندیشه ام افروخت شمعی

    در معبر بادی غضبناک

    وان شعله ی رقصان چالاک

    زد حلقه یی در دود و بگذشت

    کردم به راهش گلفشانی

    وان شهسوار آرمانی

    چین بر جبین ، خشمی ، عتابی

    بر بندگان فرمود و بگذشت

    با عمر خود گفتم که دیری

    جان کنده ای ، کنون چه داری

    پیش نگاهم مشت خالی

    چون لعنتی بگشوده و بگذشت


  8. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #35
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    تا زنده هستم زنده هستم

    تا زنده بر انصار بیداد

    با اسبی از توفان و تندر

    با نیزه یی از شعر و فریاد

    هر چند در میدان نبودم

    با دیو و دد جنگ آزمودم

    بس قصه کز میدان سرودم

    زآنجا که باروت است و پولاد

    پیرم ولی از دل جوانم

    خوش می رود با کودکانم

    من مامک پر مهرشانم

    گیرم که دیگر مامشان زاد

    ای عمر احمدزاده پربار

    ای بخت روشن با جهاندار

    وان خیل دلبندان هشیار

    پیروز مندی یارشان باد

    جمعی که این سان مهربان بود

    یک روزه ما را میزبان بود

    فصل نشاط اصفهان بود

    در اعتدال ماه خرداد

    رفتیم و مأمن بی امان شد

    پر شور و شر نیم جهان شد

    از فتنه ی انصار بیداد

    ای اصفهان ، ای اصفهان ، داد

    در گیر و دار ترکتازی

    آموخت ما را سرفرازی

    سروی که در آشوب توفان

    سر خم نکرد از پا نیفتاد

    من کاج پیر استوارم

    از روزگاران یادگارم

    حیران نظر دارد به کارم

    بیدی که می لرزد ز هر باد

    بنیان کن اکوان دیوم

    در شعر می توفد غریوم

    از هفتخوان خواهم گذشتن

    با کوله ی هفتاد و هشتاد

  10. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #36

    پيش فرض


    چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
    چو جان ،‌نهان شده در جسم پر ملال منی
    جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
    گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
    خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
    لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
    ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
    سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
    چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
    که آرزوی فریبنده ی محال منی
    هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر
    اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
    ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
    چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی


  12. 2 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    با قهر چه می کشی مرا

    من کشته ی مهربانیَم

    یک خنده و یک نگاه بس

    تا کشته ی خود بدانیم

    ای آمده از سراب ها

    با خواب و خیال آب ها

    دارد ز تو بازتاب ها

    ایینه ی زندگانیم

    گر نیست به شانه ام سرت

    یا از دگری ست بسترت

    غم نیست که با خیال تو

    همبستر شادمانیم

    شادا !‌ تن بی نصیب من

    افسون زده ی فریب من

    مست است و ملنگ و بی خبر

    از دست و دل خزانیم

    انگار درون جان من

    سازی ست همیشه نغمه زن

    گوید به ترانه صد سخن

    از تاب و تب جوانیم

    افتاده چنین به بند تو

    می خواست مرا کمند تو

    گفتی که رهات می کنم

    دیدم که نمی رهانیم

    ای یار ، تبم ز عشق تو

    شورم ، طلبم ز عشق تو

    اما ز پیت نمی دوم

    بیهوده چه می کشانیم

    فریاد ، که جمله آتشم

    تا عرش لهیب می کشم

    با این همه نیست خواهشم

    تا شعله فرو نشانیم

    نزدیک ترین من ! همان

    در فاصله از برم بمان

    تا پاک ترین بمانمت

    تا دوست ترین بمانیم

  14. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #38
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    آیات مصحف عشقم
    کس خواندنم نتواند
    وان کس که مدعیم شد
    غیر از دروغ نخواند
    چونان سیاوش پاکم
    از دود و شعله چه بکم
    آتش به رخت سفیدم
    خاکستری نفشاند
    دلا برابر یاران
    چون گل به هدیه نهادم
    دیوانه آن که به تهمت
    خون از گلم بچکاند
    آن شبنمم که سراپا
    در انتظار طلوعم
    گو آفتاب براید
    وز من نشانه نماند
    جان را به هیچ شمردم
    این است رمز حضورم

    دشمن بداند و دردا
    کاین نکته دوست نداند
    رویای باغ بهشتم
    در نقش پرده ی خوابت
    شیطان به کینه مبادا
    این پرده را بدراند
    چون صبح ،‌ ایت حقم
    تصویر طلعت حقم
    عاقل طلیعه ی حق را
    در گل چگونه کشاند ؟
    جز آفتاب و به جز من
    ظلمت زدا و صلا زن
    پیغام نور و صدا را
    سوی شما که رساند ؟
    گفتی چرا نکشندم
    زیرا هر آن که به کشتن
    جسم مرا بتواند
    شعر مرا نتواند

  16. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39

    پيش فرض


    نیمه شب در بستر خاموش سرد

    ناله کرد از رنج بی همبستری
    سر ، میان هر دو دست خور فشرد
    از غم تنهایی و بی همسری
    رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
    در دل آشفته اش بیدار شد
    گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
    روشنی ها پیش چشمش تار شد
    آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
    سر کشید و جان گرفت و زنده شد
    شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
    چهره اش در تیرگی تابنده شد
    دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
    ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
    چنگ بر دامان او زد بی شکیب
    لیک رویایی خیال انگیز بود
    در دل تاریک شب ، بازو گشود
    وان خیال زنده را در بر گرفت
    اشک شوقی پیش پای او فشاند
    دامنش را بر دو چشم تر گرفت
    بوسه زد بر چهره ی زیبای او
    بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد
    خست با دندان لب او را ، ولی
    بر لبان تشنه ی خود نیش زد
    گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
    پرده ی رؤیای او را پاره کرد
    سوزش جانکاه نیش پشه ها
    درد بی درمان او را چاره کرد
    نیم خیزی کرد و در بستر نشست
    بر لبان خشک سیگاری نهاد
    داور اندیشه ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
    وندر آن طومار ، نام آن کسان
    کز ستم ها کامرانی می کنند
    دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
    فارغ از غم زندگانی می کنند
    نام آنکس کز هوس هر شامگاه
    در کنار آرد زنی یا دختری
    روز ، کوشد تا شکار او شود
    شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
    او درین بستر به خود پیچید مگر
    رغبتی سوزنده را تسکین دهد
    وان دگر هر شب به فرمان هوس
    نو عروسی تازه را کابین دهد
    سردی ی تسکین جانفرسای او
    چون غبار افتاد بر سیمای او
    زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
    اخگری از کینه ی فردای او


  18. 2 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40

    پيش فرض

    جیــبــــــ بر

    هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
    دست در جیب جوانی بردم
    ناز شستی نه به چنگ آورده
    ناگهان سیلی ی سختی خوردم
    من ندانم که پدر کیست مرا
    یا کجا دیده گشودم به جهان
    که مرا زاد و که پرورد چنین
    سر پستان که بردم به دهان
    هرگز این گونه ی زردی که مراست
    لذت بوسه ی مادر نچشید
    پدری ، در همه ی عمر ، مرا
    دستی از عاطفه بر سر نکشید
    کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
    بر سر بستر بیماری من
    بی تمنایی و بی پاداشی
    کس نکوشید پی یاری ی من
    گاه لرزیده ام از سردی ی دی
    گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز
    خفته ام گرسنه با حسرت نان
    گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
    گاهگاهی که کسی دستی برد
    بر بناگوش من و چانه ی من
    داشتم چشم ، که آماده شود
    نوبتی شام شبی خانه ی من
    لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
    می رهید از عطش سوزانی
    نه چنان همت والایی داشت
    که مرا سیر کند با نانی
    با همه بی سر و سامانی خویش
    باز چندین هنر آموخته ام
    نرم و آرام ز جیب دگران
    بردن سیم و زر آموخته ام
    نیک آموخته ام کز سر راه
    ته سیگار چسان بردارم
    تلخی ی دود چشیدم چو از او
    نرم ، در جیب کسان بگذارم
    یا به تیغی که به دستم افتد
    جامه ی تازه ی طفلان بدرم
    یا کمین کرده و از بار فروش
    سیب سرخی به غنیمت ببرم
    با همه چابکی اینک ، افسوس
    دیرگاهی است که در زندانم
    بی خبر از غم نکامی ی خویش
    روز و شب همنفس رندانم
    شادم از اینکه مرا ارزش آن
    هست در مکتب یاران دگر
    که بدان طرفه هنرها که مراست
    بفزایند هزاران دگر

  20. 2 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •