اي عبور ظريفــــ !
بال را معني كن
تا پر هوش من از حسادتــــ بسوزد.
***
اي حياط شديـــد!
ريشه هاي تو از مهلتــــ نور
آبــــ مي نوشد.
آدمي زاد - اين حجم غمناكــــ -
روي پاشويه وقتــ
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.
***
اي كمي رفتــ ه بالاتر از واقعيت!
با تكان لطيفــــ غريزه
ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد.
عصمتـــ گيج پرواز
مثل يك خط معلــق
در شيار فضا رمز مي پاشد.
من
وارثــــ نقش فرش زمينم
و همه انحناهاي اين حوضخانه.
شكل آن كاسه مس
هم سفـــر بوده با مــن
از زمين هاي زبر غريزي
تا تراشيدگي هاي وجدان امـــروز.
***
اي نگاه تحركــ !
حجـــم انگشت تكـــرار
روزن التهاب مرا بستــ :
پيش از اين در لب سيبـــ
دستـــ من شعله ور مي شد.
پيش از اين يعني
روزگاري كــ ه انسان از اقوام يكــــ شاخه بود.
روزگاري كه در سايه برگ ادراكـــ
روي پلكــــ درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفتـــ ،
از تماشاي سوي ستاره
خون انســان پر از شمش اشراق مي شد.
***
اي حضور پريروز بدوي!
اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاكـــ
حرمتــــ زندگي را
طرح مي ريزي!
من پس از رفتن تو لبـــ شط
بانگـــ پاهاي تند عطش را
مي شنيدم.
بال حاضــر جوابـــ تو
از سؤال فضا پيش مي افتد.
آدمي زاد طومــار طولاني انتظار استـــ ،
اي پرنــده! ولي تو
خال يك نقطــ ه در صفحه ارتجال حياتي