خمی بر پهلویــــم است روزگار نمکــــــ میپاشدو من پیچ و تابـــــــ میخورم و همه گمان میکنند که میــــــرقصم . . .
خمی بر پهلویــــم است روزگار نمکــــــ میپاشدو من پیچ و تابـــــــ میخورم و همه گمان میکنند که میــــــرقصم . . .
خدایا آنکه در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
در تنها ترین تنهاییش تنهای تنهایش مزار
دغدغه های ثبت شده
1
پژواک،
کسی ست در سنگ
که تو را می فهمد
و با من هم صداست
2
حتی
طرح خورشیدی
روشنت می کند
اگر خود کشیده باشی
3
این همه گنجشک
بر یک درخت
این همه آواز
با یک نُت
این همه چتر، در یک باران
این همه تنهایی،
در یک شهر
4
یادگار من است، این درخت
که خستگی تبرت را می گیرد
عمیق بزن
محمد علی بهمنی
---------- Post added at 03:12 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------
چیز بدی نیست جنگ
شکست میخورم
اشغالم میکنی
شمس لنگرودی
---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:12 PM ----------
پرنده ای آبی در قلب من هست
كه می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریك است برای او،
می گویم اش، آن جا بمان، نمی گذارم
كسی ببیند ات.
پرنده ای آبی در قلب من هست
كه می خواهد بیرون شود
اما ویسكی ام را سر می كشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه ها و مشروب فروش ها
و بقال ها
هرگز نمی فهمند كه او
آن جاست.
پرنده ای آبی در قلب من هست
كه می خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریك است برای او،
می گویم اش،
همان پایین بمان،
می خواهی آشفته ام كنی؟
می خواهی كار ها را قاطی پاتی كنی؟
می خواهی در حراج كتاب هایم توی اروپا
غوغا به پا كنی؟
پرنده ای آبی در قلب من هست
كه می خواهد بیرون شود
اما من بیش از این ها زیرك ام، فقط اجازه می دهم
شب ها گاهی بیرون برود،
وقت هایی كه همه خوابیده اند.
توی چشم هایش نگاه می كنم.
می گویم اش، می دانم كه آن جایی،
پس
غمگین نباش.
آن وقت فرو می دهم اش،
اما او آن جا
كمی آواز می خواند،
نمی گذارم اش
تا كاملن
بمیرد.
و ما با هم به خواب می رویم
انگار كه
با عهد نهانی مان.
و این آن قدر نازنین هست
كه مردی را
بگریاند، اما من
نمی گریم،
تو چطور؟
این بار که خدا بیاید به خوابم
می گیرمش در آغوش
و سرم را محکم در آغوشش پنهان می کنم
و آن قدر اشک خواهم ریخت
تا دلش به رحم بیاید
بر این بندگانِ گناهکار ِ بی گناه
...
شیــ ــشه نـازکـــِـ احـ ـساســِـ مـَــرا دَسـتـــ نـَـزَن ...
چنـــد ـشَـمــ میـــ ـشـَـوَد از لـَـکـهـ انـگشتـــِـ دروغ !!
می نویسم خاطرات با اشک و آه
در شبی غمگین و تاریک وسیاه
می نویسم خاطرات از روی درد
تا بدانی دوریت با من چه کرد
تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد . . .
براي تا ابد ماندن
بايد رفت !
گاهي
به قلب كسي ،
گاهي
از قلب كسي ...
پــــآکــ کـُـنی در دَستـــ دارَم از جنـــس فـَـراموشی / فراموشی ..
میــــــ کشَــم رویِ خاطــرآتــــِ آدمـــ ـهایی از جنــس دروغ / دروغ
لـَحظهـــ هایــَم پآکــــ / پآکـــ استـــ این روزهـــا
تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم
شاید هیچ اثری بر این سرمای زمستانی نداشته باشد؛ اما...
برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را در دستانت حس کنی!!!
تو نیستی و صدای تو
هوای خوب خونه ست
صدای پای عطر گل
صدای عشق دیوونه ست
تو از من دور و من دلتنگ
تو آبادی و من ویرون
همیشه قصه این بوده
یکی خندون یکی گریون
همیشه قصه این بوده
تو یک لحظه تو یک دیدار
یک زخم از زهر یک لبخند
تمام عمر فقط یک بار
پس از اون زخم پروردن
پس از اون عادت و تکرار
ولی نصف یه روح اینور
یه نیمه اونور دیوار
خودت نیستی صدات مونده
فقط از تو همین مونده
نفس های عزیز من
صدای پای شب بوهاست
صدای باد و بوی نخل
هوای شرجی دریاست
سکوت اینجا صدای تو
هوا اینجا هوای تو
پر از تکرار این حرفم
دلم تنگه برای تو
همیشه قصه این بوده
یا مرگ قصه یا آدم
همیشه عشق یعنی ابر
غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعری
صدای این لب ویرون
خودت نیستی....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)