"جزيره ي تنهايي" از آن اصطلاحاتي است كه هركسي حداقل يكبار در زندگيش آن را بكار برده و به آن انديشيده است. به اندازه سفر به دور دنيا تخيلي و دور از ذهن است اما غيرممكن نيست. مردم در "جزيره ي تنهايي" همه ي آنچه را دوست دارند تصور ميكنند بجز آدمها را. تنهاي تنها. چيزي كه تصورش براي ذهن ديوانه ي من غيرممكن است. شايد گاهي به نامش فكر كرده ام. به مكاني كه جزيره ي تنهايي ميتواند باشد. اما به تنهاييش نه. اسمش با آنچه من در آن ميگنجانم نامانوس بنظر ميرسد. من در تنهاييم نمي توانم تنها باشم. نميتوانم تصور كنم فاصله ام با آدمها بيشتر از در بسته ي اتاقم باشد. نبودنشان به اندازه ي بودنشان غيرقابل تحمل است. آدمهاي دور و اطراف من هميشه بايد باشند تا من ميانشان با بي اعتنايي و در سكوت قدم بزنم. تا وقتي از خشم ديوانه ميشوم سرشان فرياد بكشم و وقتي شرمنده ميشوم عذرخواهي كنم. به جكهايي كه براي هم تعريف ميكنند آهسته بخندم و خاله زنك بازيهايشان را با نگاه عاقل اندر سفيه و پوزخند مسخره كنم. آدمهاي اطراف من بايد باشند تا گاهي از من برنجند و تنهايم بگذارند و گاهي پيله شوند تا از پيله ام رها شوم. وسط همهمه و جيغ و داد و فريادهايشان يك فنجان چاي داغ بخورم و بي توجه به صحبت هاي به قول خودشان مهمي كه برايم بي ارزش اما دلپذيرند كتاب مورد علاقه ام را ورق بزنم. وقتي در چرت بعد از ظهر و خواب شب فرورفته اند پاورچين از كنار پيكرهاي خفته شان بگذرم و زير نور كمرنگ چراغ مطالعه در عمق تخيلاتم فرو بروم. به همه چيز و همه كس فكر كنم.
جزيره ي تنهايي من پر از تنهايي هايي است كه درست وسط اجتماع اين آدمها خلق كرده ام. جمع كرده ام.
آدمها در جزيره ي تنهايي من از همه چيز مهمترند. همه را با خود ميبرم. اگر جايشان بگذارم خودم را جا گذاشته ام و تمام تفكرات و احساسات متناقضم را.
غير از اين هرگز فكر نكرده ام و نميتوانم كه فكر كنم.
به اين "جزيره ي تنهايي"!