چقدر سایه می شود,
سایه ام.
به وقتِ نبودنت.
افشین یک اردیبهشت نود
چقدر سایه می شود,
سایه ام.
به وقتِ نبودنت.
افشین یک اردیبهشت نود
همیشه
همین گونه است
کسی باید
شعر ی را تایید کند...........
ای وای........
خواستید هستم.
افشین
در حوالی آرام
تو را خودم چشم زدم
بس که نوشتمت میان شعرهام
بی آنکه اسفند بچرخانم میان واژه ها
بالهایِ عربی
باشدآقا,
باشد
باز می مانیم تا این پرنده عربی
بالهایش را بازگشاید
بالهایی که تو یادم دادیُ من یاد, دادمش:
پرواز را.
افشین امشب غاز اردی بهشت90
یورتمه می رود این اسب,
به سویِ میدان ِ آزادی
حتا,
به سرکشیِ مداومش از:
شلاقِ من
افشین اردیبهشت90
دلم هوایِ میدانی را کرده است:
آزاد.
که هی
بگردم دورش.
افشین فروردین90
بزرگ راهای مهندسی ساز
ما را به هم نمی رسانند
عشــــــــق با قوانین بیگانه است
از بیراهه ها بـــــــیا
برای دیدن كسی كه
عمریست دوستت دارد!!!
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر كه مرغي ز قفس پريده باشد
پر وبال ما شكستند و در قفس گشودند
چه رها و چه بسته! مرغي كه پرش شكسته باشد
ف.90
باری آقایان عزیز ،خانومهای محترم
اصلن این جلسه را همین جا نگهدارید بگویید آیا چیزی از دلتنگی می دانید
از غروبهای جمعه،فرقی نمی کند در چند ساله گی تان باشید
یا اول زنگ شنبه امتحان داری یا علوم و...
یا با ید سر کار باشی و یا هر چه دیگر
اصلن روز بعد از پنجشنبه خوب نیست وبدتر از آن غروب دلتنگی جمعه است.
×××
آدم ،آدم است دیگر،گاهی دلش به چیزی می گیرد که نمی داند چیست
آدم هست دیگر،مثل همه آدمها گاهی دلش چنان می گیرد،چنان می گیردکه میان این همه هیاهوی واژه گان ،سطری برای رهایی نمی یابد
شاعر می شود و شعر می راند
ترانه خوان تنهایی می گردد،به ساحل می رود از کوه بیرون می آید در رویایی خام پرواز می کند از مرز خواب و رویا می گذرد
اما باز دلتنگ است.
دلتنگ
بعد تو ی دلتنگ
می روی پشت پنجره روی میز می نشینی
سطری سپید می گشایی و حرف می زنی
که آدم است دیگر مثل همه آدمهای دیگر
از واژه گان فاصله می گیری ، رنگها را می گیرانی و می پاشی بر صفحه زندگی ات
آبی را و آسمان خانه ات را آبی می کنی
کو ه ها را به استواری اش بلند می کشی طوری که هیچ چیزی از غرورش کم نشود
جوی را تا حیاط خانه ات ادامه می دهی چند درخت اطراف خانه سبز می کنی و حوض و ماهی های قرمز را دلبسته آن
زرد را می گیرانی و خورشید خانه ات را نقش می دهی و امتداد تابش آن را تا ابتدای طرحت ادامه می دهی
نگاه می کنی هنوز نقاشی ات دلگیر است و خانه ات و حوالی آرام زندگی ات ، انگار دلگیر به آواز پرنده ای است که هم زادش را گم کرده است ، دلگیر به صدای کو کویی که در شبهای بهاری در آسمان شمال رویایش را جستجو می کند
صدای نهر ، سکوت میان سطرهایش را می شکند ، صدای آبی که از جوی کشیده شده اش روان شده است.
می خواهی برایش ترانه ای ساز کنی ، نه ، او را دیگر توان ترانه خواندن نمی باشد.
صدای غرش ابر و آسمان به هم می آویزد ، در حیاط نقاشی ات باران میگیرد
بوی خاک خیس باران خورده در اتاق ات می پیچد ، رنگ فرشهایت شسته می شود
پرنده بالهایش خیس شده است.
روزنامه ای میگیری و باد می زنی و هی ابرهای تیره را از حیاط خانه ات دور می کنی دوباره زرد را صدا می کنی و گرمای روزان نور را امتداد می دهی.
می خواهی برایش همزادی بیافرینی.
سطر ات پر شده است ، نقاشی ات را باران شسته است.
صدایت گرفته و بغض ات فریاد نشده باقی مانده است، دگیری هایت تداوم یافته ، دلتنگیهایت امتداد پیدا کرده است.
آدم ، آدم است دیگر مثل همه آدمهای دیگر
گاهی دلش به چیزی می گیرد که نمی داند چیست.
حرفی می زند که نمی داند چرا.
طرحی می کشد که نمی داند برای چه.
شعری می نویسد بی وزن ، بی قافیه ، بی ردیف و به هیچ چیز شاعرانه تنها خودش فکر می کند که شعر نوشته است.
و آدم ، آدم است دیگر گاهی چنان گند می زند به همه چیز و همه کس.
گندی که نمی داند چرا.
باری آقایان عزیز ، خانمهای محترم ، اعضای محترم هیئت منصفه
آدم ، آدم است دیگر مثل همه ی آدمهای دیگر.
گاهی می خواهد کاری انجام دهد که دلتنگی اش اندکی کوتاه شود
پرنده ای را اسیر می کند
آدم هست دیگر....
ادامه دارد...
همین غروب جمعه پاییزی
بیست و نهمین روز از آبانی دیگر از سال هشتاد و هشت
کناره های خزر
افشین
+ نوشته شده توسط افشین صالحی در جمعه بیست و نهم آبان 1388 و ساعت 19:6
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)