تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 142 از 233 اولاول ... 4292132138139140141142143144145146152192 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,411 به 1,420 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1411
    کاربر فعال انجمن ریاضیات hts1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    1,160

    پيش فرض

    شنیدن حق هر چقدر نا مطلوب باشد بهتر از شنیدن چیزی است که حقیقت ندارد.
    حق بر چند نوع است و یکی از انها همان حقی است که امروز برکیارق دارد اما از تمام حقوق بالاتر حقی است که از قدرت ناشی می شود و کسی که دارای این حق اسیت می تواند حرف خود را بر کرسی بنشاند.
    خداوند الموت حسن صباح
    تالیف : پل امیر
    ترجمه : ذبیح الله منصوری

  2. 3 کاربر از hts1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1412
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    - چرا رنجم می دهی؟
    - چون دوستت دارم.
    - نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
    -وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج
    -پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
    -بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم


    بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو

  4. 13 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1413
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض قسمت زيبايی از کتاب وقتی که مستی پريد

    سکه در کف دست مرده همانند قرصی به رنگ خاک است.اگر زمين ذوب می شد و فوران می کرد،قطراتش به رنگ و شکل اين سکه به اطراف می پاشيدند.وقتی نوک انگشتان سکه را می گيرند و داخل شکاف تلفن می گذارند سکه هيچ وزنی ندارد.خود را به جای يک مرده زدن آسان است.به نظر می رسد تمام هدف زندگی اين است که خود را به جای يک مرده زد و به صدای سخن گفت که نمی تواند سخن بگويد
    "مادر"
    "ميد"
    "حالم خوب است"
    او نمی تواند برای لحظه ای سخن بگويد به نظر می رسد که می نشيند،خودش را جمع و جور می کند،و می کوشد آنچه را اتفاق افتاده،دريابد.
    تو کجايی؟"”
    نگران نباش.حالم خوب است"”
    و برای اولين بار،دست،گوشی را به سرعت روی تلفن نمی گذارد و به مکالمه پايان نمی دهد.دست می ايستد و به صدا می گويد ادامه بدهد.صدا بايد مکالمه اي را به پايان برساند او می گويد:
    “ما خيلی نگرانيم.تو را به خدا بگو کجا هستی”
    نگران نباش"”
    تو ا به خدا ميد.تو را به خدا.جان من بگو.خواهش می کنم.بگو کجايی"”
    اين حرف زدن به راه رفتن روی آب می ماند:اول يک گام به جلو،بعد گام بعدی.حرکت روی سطحی که موج می زند.رفتن روی سطحی سيال،روان،و نا مطمئن.سطح آب حرکت می کند،بالا و پايين می رود،انتظار چيزی که اتفاق می افتد به رويا می ماند.همه چيز غير واقعی است.نمی شود از دريا انتظار داشت همان دريا باشد،يا از پاها انتظار داشت پا باشند.قدم زدن روی آب ادامه می يابد.وقتی پاها به جايی از آب که از نور ساختمان ها روشن است می رسند،می ايستند.در اين نقطه آب دريا عميق تر می شود.صدای مرده می گويد:
    "من در جای امنی هستم"

  6. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1414
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    من هيچ عقيده اي ندارم؛ هيچ عقيده اي! و فكر مي كنم كه هيچ چيز پيش پا افتاده تر، عاميانه تر و كراهت آور تر از عقيده نيست. چيزي كه فراوان است عقيده است؛ همه جا را پر كرده؛ كتابخانه ها، كافه ها، كله ي آدم هاي عاجز و ناتوان لبالب از عقيده و فكر است...


    لويي فردينان سلين، گفتگو با پروفسور ايگرك

  8. 12 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1415
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    پنجشنبه ها، مدرسه سر ساعت دوازده تعطیل می شود و رفت تا شنبه صبح، شنبه ی گُه. بعد از ظهر های پنجشنبه با تمام بعد از ظهر های دیگر فرق دارد؛ روشن و نقره ای است و بوی اتفاق های خوب و دقیقه های خوشبخت را می دهد؛ نرم و گرم و خواب آور است؛ مثل نشستن زیر کرسی مادربزرگ یا لم دادن به سینه های مهربان مادر.

    روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده
    ی توبا خانم است: دراز، لاغر، با چشمهای ربز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است. چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوش مزه ی حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پرجنب و جوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر (چلو کباب تا خِرخِره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلِی دلِی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درختها و هوا.

    گلی ترقی، خانه ی مادربزرگ، از مجموعه داستان خاطره های پراكنده
    Last edited by anon85; 29-04-2011 at 07:33.

  10. 5 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1416
    کاربر فعال انجمن ریاضیات hts1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    1,160

    پيش فرض

    طبع ادمی طوری است که وقتی میبیند دیگری پولی گزاف و به رایگان دریافت کرد نمیتواند ان را ابراز نکند و خود را مکلف مینماید که بهرکسی میرسد ان موضوع را بگوید و بدین وسیله حسد خود را تسکین بدهد.
    خداوند الموت حسن صباح
    تالیف : پل امیر
    ترجمه : ذبیح الله منصوری

    کوتوله های هفت ماهه بدنیا امده ی خود را دید که با استفاده از دیگچه های اشبز خانه و سایر وسایل چینی و بلورین ارکستر بزرگی به راه انداخته بودند و همراه با بچه های خیابانی میخواندند:
    بابا جان مرد! زنده باد ازادی!
    پاییز پدر سالار
    گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای

  12. 5 کاربر از hts1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1417
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    انسان تصور کرده که موجودی بسیار مهم است و مسلما بر روی زمین اهمیت دارد.اما زمین او در نظام کهکشان راه شیری بیشتر از یک مگس هم ارزش ندارد.پس چرا انسان به خود مغرور میشود

    از کتاب خداوند,روح و جهان در علم واسلام

    مولف : محمد یمین خان
    مترجم : دکتر معصومه نور محمدی

  14. 8 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1418
    آخر فروم باز rosenegarin13's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1,419

    پيش فرض

    • جز من که استثنای چشمگیری بودم، بابا دنیا را در قالب آنچه دوست داشت شکل داد. البته مشکل اینجا بود که بابا دنیا را یا سیاه می دید یا سفید و خودش تصمیم می گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید. نمی توان آدمی را که اینجور زندگی می کند دوست داشت و از او نترسید. شاید آدم کمی هم از او نفرت پیدا می کرد.
    • بابا گفت: «وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستنِ راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای. می فهمی؟»
    • در جنگ بادبادک ورزیده بودم. در واقع حریف قدری بودم. چند بار نزدیک بود بازی زمستانی را ببرم ـــ یک بار یکی از سه نفر آخر شدم. اما نزدیک شدن به معنای برنده شدن نیست، هست؟
    • شانه بالا انداخت و گفت: «گفتن این حرف آزار دهنده است، اما رنجیدن از حقیقت بهتر از تسکین با دروغ است.»
    • من کسی بودم که به مدرسه می رفتم، می توانستم بخوانم و بنویسم. خیر سرم باهوش بودم. حسن نمی توانست کتاب الفبا را بخواند، اما همیشه افکار مرا می خواند. این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشید که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه می خواهی.
    • اگر یکی از این فیلم های هندی بود که من و حسن مرتب می دیدیم، اینجا صحنه ای بود که باید می دویدم بیرون و پاهای برهنه ام در آب باران شلپ شلپ می کرد. باید دنبال ماشین می دویدم و داد می زدم که بایستد. حسن را از صندلی عقب بیرون می کشیدم و می گفتم پشیمانم، خیلی پشیمانم و اشک هایم با آب باران قاطی میشد. بعد توی باران می ایستادیم و یکدیگر را بغل می کردیم. اما این فیلم هندی نبود. البته که پشیمان بودم، اما نه گریه کردم و نه دنبال اتومبیل دویدم.
    • چشمانم به سوی چمدانهامان برگشت. از دیدن آن به حال بابا غصه خوردم. پس از آن همه تب و تاب و خواب و خیال و نقشه ها و ساختنها و جنگیدنها، همه حاصل عمرش همین بود: یک پسر مأیوس کننده و دو چمدان.


    بادبادک باز . خالد حسینی . ترجمه ی مهدی غبرائی. نشر نیلوفر .

  16. 11 کاربر از rosenegarin13 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1419
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض قسمت های زيبايی از جلد چهارم در جستجوی زمان از دست رفته به نويسندی مارسل پروست

    گوش می دادم،اما هربار که بايد در وقت معينی کاری بکنيم،به کسی در درونمان ماموريت می دهيم هواسش پی ساعت باشد و بموقع خبرمان کند(و او به اين کار عادت دارد).اين نوکر درونی به يادم آورد که آلبرتين،که در آن لحظه فکرم با او نبود،به زودی پس از برنامه تئاتر آن چنان که از او خواهش کرده ام به خانه ام می آيد.از اين رو دعوت به شام را رد کردم.نه اين که از بودن در خانه پرنسس دوگرمانت خوشم نيايد.اما آدمی می تواند چندين نوع لذت متفاوت حس کند.لذت واقعی آنی است که به خاطرش يکی ديگر را رها می کند.ولی اين يکی اگر آشکار باشد،يا اگر تنها لذت آشکار باشد،ممکن است توجه را از آن يکی برگرداند،به حسودان اطمينان دهد يا منحرفشان کند،نظر ديگران را گمراه کند.در حالی که اندکی شادمانی يا کمی رنج برای فدا کردنش در راه آن يکی کافی است.گاهی دسته سومی از لذت هست که جدی تر اما اساسی تر است،برای ما هنوز وجود ندارد و احتمال وجودش تنها در دلسردی ها و در تاسف هايی نمود می يابد که می انگيزد.اما لذت هايی که بعدا جستجو خواهيم کرد همين هاست.تنها بعنوان يک مثال جزيی،ممکن است نظامی ای در زمان صلح همه زندگی اجتماعی اش را فدای عشق کند، اگر جنگی در بگيرد(حتی بدون آن که اينجا بحث وظيفه ميهنی در ميان باشد)،عشق را فدای شور مبارزه می کند که از عشق قوی تر است.

    به ياد می آورم که يک ساعتی پيش از زمانی که مادربزرگم با پيرهن خانه خم شد تا چکمه هايم در درآورد،در گرمای کشنده در خيابانها پرسه ميزدم و،در برابر مغازه قنادی، احساسم اين بود که با همه نيازم به بوسيدن مادربزرگم،به هيچ رو طاقت تحمل يک ساعتی را که هنوز بايد بی او بگزرانم ندارم.و اکنون که همين نياز دوباره سر بر می آورد،می دانستم که اگر ساعتها و ساعتها منتظر بمانم او را هرگز دوباره در کنارم نخواهم ديد،و اين را تازه می فهميدم چون حال که برای نخستين بار آن چنان زنده و حقيقی حسش می کردم که دلم را می ترکانيد،حال که سرنجام بازش يافته بودم،تازه می فهميدم که برای هميشه از دستش داده ام.از دست داده،تا ابد.تناقضی را نمی تواستم بفهمم و خود را برای تحمل رنجش آماده می کردم. و اين است آن تناقض:از يک سو وجودی و مهری که در درونم به همان گونه که می شناختم،يعنی ساخته شده برای من،باقی مانده بود،مهری که چنان همه اجزايش و هدفش و جهت هميشگی اش در من خلاصه می شد که در نظر مادربزرگم همه نبوغ مردان بزرگ،همه نوابغی که از ازل در جهان وجود داشته بودند،به اندازه يکی از عيب های من ارزش نداشت.و از ديگر سو،درست در زمانی که اين خوشبختی را،دوباره حس می کردم انگار که در زمان حال باشد،اين خوشبختی را يقينی،تند و نافذ چون دردی جسمانی که پياپی تکرار شودد در می نورديد.يقين نيستی ای که تصور من از آن مهربانی را مهو کرده بود،آن وجود را نابود کرده بود،حتميت پيوند من و او در گذشته را نيست کرده بود،مادربزرگم را در لحظه ای که دوباره،چنان که در آينه اي بازش،می يافتم آدم غريبی اي کرده بود که تصادفا چند سالی را کنار من بود همچنان که می توانست کنار هر کس ديگری باشد و پيش از اين دوره من برايش هيچ بودم و هيچ شدم.

    همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.

  18. 3 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1420
    کاربر فعال انجمن ریاضیات hts1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    1,160

    پيش فرض در آغاز هیچ نبود ...

    در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
    ...
    سرود افرینش ترجمه ی ازاد از دکتر علی شریعتی

  20. 3 کاربر از hts1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •