نقش هستی نقشی از ایوان ماست
خاک و بادو آب سرگردان ماست
نقش هستی نقشی از ایوان ماست
خاک و بادو آب سرگردان ماست
اي رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانكه به جز تلخي اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم
اي رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهاي باز به سويم؟
گر آمده اي از پي آن دلبر دلخواه
من او نيم او مرده و من سايه ي اويم
من او نيم آخر دل من سرد و سياه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه كس در همه احوال
سوداي تو را اي بت بي مهر ! به سر داشت
من او نيم اين ديده ي من گنگ و خموش است
در ديده ي او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تيرگي ي شامگهان بود
من او نيم آري ، لب من اين لب بي رنگ
ديري ست كه با خنده يي از عشق تو نشكفت
اما به لب او همه دم خنده ي جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده مي خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن كس كه تو مي خواهيش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم كه به ناگاه
چون ديد و چها كرد و كجا رفت و چرا مرد
من گور ويم ، گور ويم ، بر تن گرمش
افسردگي و سردي ي كافور نهادم
او مرده و در سينه ي من ، اين دل بي مهر
سنگي ست كه من بر سر آن گور نهادم
خورشید را در آغوش گرفتهای
پاهایت را به بوسههای دریا سپردهای
مووهایت را به دستِ نسیم.
چه خوش غیرتم من!
زَخمی در پَهلویـَـم استـــــ ـــ ـ
روزگار نَمَکــــــ ــ ـ می پاشَـــد..
و مَــن به خــود می پیچـَــــم
و همه فِـــــکر می کنند می رَقـــصَـــــ ـــ ـم ..
در خلوت کوچه هایم
باد می آید ...
اینجا من هستم ، نیمکتی چوبی
و چتری که بسته است ،
دلم تنگ نیست ...
تنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بهانه ای باشند ،
برای نمناک بودن لحظه هایم
و اثباتی
بر بی گناهی چشمانم
...
گریه در آب
معنی آب، عمیق است و صریح
آب ، یعنی وسعت
آب یعنی پاکی، یعنی عشق
روشنی
سرشاری
بیداری
بیرنگی
زمزمه
جنبش
طوفان
طغیان
آب ، یعنی هستی ...
من دلم می خواهد
مثل نیلوفر آبی باشم
من دلم می خواهد
عصر، با ماهی ها
بنشینم
و کمی گپ بزنم
شهری از آب دلم می خواهد
خانه ای در آن شهر
و در آن خانه به هر پنجره ای
پرده از پارچه نازک آب
من دلم می خواهد
دختران، دختر آبی باشند
دامن از موج بپوشند و برقصند سبک
روح من
انعطاف خزه را داشته باشد در آب
در زمینی که ز بیم
اشک را هم حتی
سقط می باید کرد
گریه در آب چه لذتبخش است
من که انباشته هستم از اشک
داخل آب، اگر گریه کنم
تو نخواهی فهمید
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم در آب
آب ، یعنی همه خوبی ها...
عمران صلاحـــی
![]()
همین روزمرگی ها
همین دوره کردن ِ شب ها و روزها
همین تکرار ها پشت ِ تکرار
همین عادت های همیشگی
...
همین هاست که ته نشین می شود ته ِ دلم
که حل نمی شود که نمی شود
دلم یک اتفاق ِ ساده می خواهد
که حل کند در خود روزمرگی ها را
که بالا بیاورد تکرار ها را
انگار ... کسی ، جایی
دست ِ اتفاق را گرفته است که نیفتد
دلم چیزی می خواهد
شبیه یک معجزه
و نردبانی
که برساندش پای ِ آرزوهای دور و درازش .../
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که اینه سازد سکندری داند
نه هر که کله کج کردو تند نشست
کلاه داری و ایین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت ان رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیا گری داند
وفا و عهد نکو باشد اگر بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری باشد
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که ادمی بچه ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر اینجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش زخال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
به قدو چهره هر انکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود اگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
از همان ابتدا دروغ گفتند!
مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم ؟!
پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست !...
از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد ؟!...
اصلا این "او" را که بازی داد ؟!...
که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما" !
...
یاد آشنایان آشنا باش/ به پیمانی که بستی با وفا باش/ چو یادت روز شب در خاطرم هست/ تو هم هر جا که هستی یاد ما باش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)