شب
سرمست وسرسری
بر اندیشه های سمج می گذرد
دیوارها
به افراختگی خود
می بالند
ومن در حقارت بسترم می نگرم
که از آوار دلشوره ها و یأس
افسرده است
اندیشه های لجوج
بر شیارهای عصب
می رقصند
و ضرب آهنگ مکرّرشان
در سکوت کشدار دسیسه وخنجر
غوغای روزان وشبان من است
مرا , نه هراس از مرگ
نیاز شکفتن در دستهای توست
که کوهوار
در شولای فرسایش توفان و درد
پیچیده است
ونعره های سرکش رعد
از پریشان خوابی دشتهای دلم
می گذرند
---------- Post added at 01:06 AM ---------- Previous post was at 01:04 AM ----------
باران باشد
تو باشی
یک خیابان بی انتها باشد ....
به دنیا می گویم .... خداحافظ !