
 نوشته شده توسط 
khademzadeh
					
				 
				کم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود  ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن  ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن  ! ! !
چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! !
رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا 
 - بی مزه ی نادون  ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم  !
اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد .
 - سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم  ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین.
پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . .