تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 7 اولاول ... 34567
نمايش نتايج 61 به 68 از 68

نام تاپيک: رمان افسون سبز ( تکین حمزه لو )

  1. #61
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    بالاخره فصل آخر

    چشمهایم را باز کردم. همه چیز دور سرم می چرخید. دوباره محکم بستمشان، یک لحظه فکر کردم بعد از آن تصادف است و من هنوز در بیمارستان هستم. با سعی و تلاش زیاد، این بار آهسته و آرام چشم گشودم. بله، دوباره در بیمارستان بودم. این بار خیلی زود موقعیت خودم را درک کردم ولی نمی دانستم چرا آنجا هستم؟ چند لوله در دماغ و دهنم بود. سرمی به بازویم وصل بود و حالت دل بهم خوردگی شدیدی داشتم. تازه یادم افتاد که چه کرده بودم. پس نمرده بودم. از شدت ناراحتی، اشک در چشمانم جمع شد. زیر لب گفتم: ( پیام تایپیست: اگه یادتون باشه اول کتاب خودکشی کرد، این برای اون موقعس بعد خودکشی توی بیمارستانه.)
    - خدایا، چرا منو نبردی؟ من خسته شدم، خسته...
    اشک روی صورتم روان شد. هیچکس به جز من، در اتاق نبود. از وقتی که طلاق گرفته بودم و شایان را از من گرفته بودند، نزدیک پنج ماه می گذشت. بهار آمده و رفته بود بی آنکه من خبردار شوم. از تنهایی داشتم دق می کردم. دمل برای شایان تنگ شده بود. از روزی که از من جدایش کرده بودند، هفته ای یکبار با مادر جون به دیدنم می آمد و چند ساعتی با من بود. اما برای زنی که همه چیز را به جز فرزندش از دست داده بود این اصلا کافی نبود. هر چه از مادرجون می پرسیدم که چه وقت شایان را به من می دهند، جوابهای سر بالا می داد. کم کم به این نتیجه می رسیدم که کلاه گشادی سرم رفته، نه به مهریه ام رسیده بودم و نه به پسرم. هیچکدام را در دست نداشتم فقط وعده رسیدن به آنها را به من داده بودند. فرید هنوز ایران بود و آنطوری که مادرش می گفت داشت به انجام آخرین کارهاییش می پرداخت و من دیگر طاقتم تمام شده بود. این بی قراری از وقتی بیشتر شده بود که نسیم زایمان کرده بود. حالا یه دختر کوچک زیبا به جمع خانواده مان اضافه شده بود که به احترام من اسمش را شیرین گذاشته بودند. هر وقتب که در آغوش می گرفتمش، دلم برای شایان پر می کشید. در تمام این مدت مثل یک مجسمهء سنگی ساعتها می نشستم و خرس عروسکی شایان را در بغل می فشردم. دلم باری پسرم تنگ شده بود. چند بار خواستم پی طرح نیمه تمامم بروم اما نمی توانستم. دست و دلم به کار نمی رفت. مادر و پدرم هر چه برایم برنامه جور می کردند بی فایده بود. نه حوصلهء دیدن کسی را داشتم و نه دلم می خواست بدون شایان به مسافرت بروم. لهام چند بار به دیدنم آمده بود. ارسلان را همراهش نمی آورد، می دانستم که نمی خواهد مرا به یاد شایان بیندازد. اما اصرار های او هم برای ادامهء کار، بی فایده بود. من سنگ شده بودم. پدرم از دیدن رنج من ناراحت بود و رنج می کشید که بارها خدم را نفرین می کردم. این چه بخت سیاهی بود که من داشتم. سیاهی این بخت داشت آسمان دل همه خانواده ام را سیاه میکرد. به کاری که کرده بودم، فکر کردم. پشیمان بودم. می دانستم . می دانستم که حتما همه را به هول تکان انداخته ام. اما دست خودم نبود. از ناراحتی و افسردگی زیاد دست به این کار بچه گانه زده بودم. آخر، آن روز قرار بود شایان را ببینم ولی هر چه منتظر شدم نیاوردنش، هر چه به مادر جون زنگ زدم کسی تلفن را جواب نمی داد، بیچاره شده بودم. مثل یک معتاد که مواد به بدنش نرسیده باشد، به خودم می پیچیدم. هر چه مادر و پدرم دلداری ام می دادند، تسکینی برای روح زخم خورده ام نبود. آخر شب دیگر مطمئن شدم که شایان را با حیله و فریب از دستم در آورده اند. حتما فرید، پسرم را با خودش برده بود. دوباره به گریه افتادم. چشمانم را بستم و هق هق گریه را در گلویم خفه کردم.
    نوازش دستی روی موهایم از جا پراندم. چشمانم را باز کردم. ماردم بود که با نگرانی نگاهم می کرد، وقتی دید که چشمم را گشودم با صدای بلند گفت:
    - ای خدا صد هزار بار شکرت.
    بعد رو به من کرد و گفت: دختر تو که مارو کشتی، این چه کاری بود کردی؟ تو مگه نمازخون نیستی؟ مگه خدا رو قبول نداری؟ می خواین اون دنیات رو هم سیاه کنی؟ بعد به گریه افتاد. پدرم و نسیم با شنیدن صدای
    مادرم داخل آمدند. نسیم دوید و صورتم را بوسید. خط سیاهی روی گونه هایش نشان از گریه اش داشت. به پدرم نگاه کردم. انگر موهایش یکدست سفید شده بودند. دو چین عمیق در صورتش راه باز کرده بود. پدر و سرحال و قوی من از دست من و اذیت و آزارهایم به چه روزی در آمده بود. زیر لب گفتم: خدا منو لعنت کنه.
    پدرم جلو آمد، دستش را روی سرم گذاشت، آرام دستش را گرفتم و روی لبهایم گذاشتم، با بغض گفتم:
    - شرمنده ام. زنده بودن من برای شما مایهء دردسر شده!
    نسیم با گریه گفت: خفه شو صبا، خفه شو!
    پدرم با خنده گفت: برای اولین بار با حرف نسیم موافقم.
    بعد دوباره جدی شد و گفت: صبا، این کارها از تو و سن و سال و عقل و شعور تو بعیده! تو باید خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی. من خیلی بیشتر از این ازت انتظار دارم.
    صورتم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند. با صدایی گرفته گفتم:
    - چقدر تحمل کنم بابا، منهم یک ظرفیتی دارم که خیلی وقته پر شده، منهم دل دارم، احساس دارم. شما فکر می کنید از هم پاشیدن یک زندگی خیلی راحته؟ فکر می کنید داغ جگر گوشه برای یک مادر خیلی
    آسونه؟ فکر می کنید هشت سال زندگی با یک سراب، زود فراموش می شه؟... جدای از بچه رو می شه تحمل کرد؟
    همه گریه می کردند، مادرم آهسته گفت: صبا جون، هد کدوم از اینها برای از پا در آوردن یک آدم عادی کفایت می کنه، اما تو دختر ما هستی، تو در بدترین شرایط خم به ابرو نیاوردی، نگذاشتی تا این اواخر من و پدرت از وضع و حالت با خبر باشیم. پس تو یک آدم معمولی نیستی، تو خیلی مقاوم هستی. حالا هم صبور باش، همه چیز درست می شه. الان دو روزه که افتادی تو بیمارستان، همه دکتر ها می گن زنده موندت یک معجزه است. اگه بابات پیدات نمی کرد، معلوم نبود چی پیش می اومد... ما فکر کردیم تو رفتی جایی، چه می دونم قدم بزن، بابات رفت از توی حموم حوله برداره که دید در قفله، نمی دونی چی کشیدیم تا در را شکستن، نمیدونی چه به سرمون آمد وقتی نیمه جون پیدات کریدم.
    ماردم به هق هق افتاد و من باز شرمنده شدم. یاد حرف آرش افتادم. زیر لب زمزمه کردم:
    - بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
    بار دگر روزگار چون شکر آید.
    چشم به در اتاق که بسته بود، دوختم. دلم می تپید و انگار دوباره منتظر معجزه بودم. در میان بهت و حیرت من چند ضربه به در خورد. پدرم با صدای بلند گفت: بفرمائید. در باز شد و معجزه اتفاق افتاد.
    آرش همراه شایان کوچک و عزیزم وارد اتاق شدند. چند بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم، دیگر حوصله رویا دیدن نداشتم. اما خواب و رویا نبود. چون شایان، نزدیکم آمد و سر کوچکش را روی دستان آویزانم گذاشت. آرش هم جلو آمد و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت:
    رسید مژده ایام که غم نخواد ماند
    چنین نماند و چنین نیز هم نخواد ماند
    صبا خانم، مادر شوهرتان، شایان را همراه من فرستادند تا پیش شما بیارمش، گفتند از قول ایشون به شما بم ببخشید که کمی دیر شد. اما دیگه شایان رو به دست شما سپردن و گفتن بهتون بگم که حلالشون
    کنید.آنچه می شنیدم باور کردنی نبود. از خوشحالی نمی توانستم حرف بزنم، با زحمت بلند شدم و نشستم، شایان را که سعی می کرد از تخت بیاید بالا در آغوش کشیدم. چندین بار بوسیدمش و به چشمان سبزش نگاه کردم که خیره به من مانده بود. چشمانش پر از اشک بود. با تعجب دریافتم که دوباره افسون چشمان سبزی مرا در خوود می کشند. این جادوی سبز حالا متعلق به پسرم بود. نمی دانستم چه باید بگویم، با لکنت گفتم:
    - با اینهمه اذیت و آزاری که از جانب من دیدید، نمی دونم چطور حاضر می شید باز هم به دیدن من بیایید؟
    حرفم نیمه تمام مانده بود، نمی دانستم چطور تشکر کنم، ام آرش پیش دستی کرد و قبل از اینکه من دوباره حرفی بزنم زمزمه کرد:
    عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
    مهرت نه عارضی ست که جای دگر شود.
    عشـــق تو در وجـــودم و مهـــــر تو در دلـــــــم
    با شـــیر اندرون شـــــد و با جان به در شــــــــود
    سرم را برگرداندم و با آرامش چشمان را بستم، به خودم قول دادم که این بار در مورد آرش عاقلانه تصمیم بگیرم. و یکبار دیگر رویش جوانهء امید را در قلبم حس کردم.

    پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــایــــــــــ ـــــــــــــــــــــــان



  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    سلام
    راستش من قبلا هم برای چند تا شعر و داستان اینجا نظر گذاشتم ... خیلی هم بچه ها دوست نداشتن کارشون نقد بشه ... ولی شما میگین چشم .

    ...............................

    اول اینکه خب داستان شما در مورد احساسات زنانه است ... به عنوان مثال صبا و فرید دو کاراکتر در فضای پسامدرن هستند
    چیزی که در داستانتون دوست داشتم جسور بودن سبک نوشتاریتون هست .... کلمات از صفحه ی کاغذ خجالت نمیکشن و این یه حسن بزرگه برای شما و داستانتون هست
    گذشته از اون ریتم تند حوادث برای یه داستان مدرن بسیار مناسبه که شما اونو اکثرا به دو صورت "توصیف افعال" و "داستانک" رعایت کردین
    و این هم خوبه که گهگداری سری به " ذهن درونگرا " ی کاراکتر اصلیتون میزنین این کارتون به داستان جذابیت بیشتری بخشیده
    و نکته ی مثبت دیگه اینکه سعی کردین تنوع در شخصیت رو چه در " نوع نگاه " و چه در " افعال بیرونی " رعایت کنید و با تعمد اونها رو در فضای واقع گرایانه نگه داشتید

    چند تا موضوع هم اگه اجازه بدین بگم :
    اول اینکه شما که جسارت استفاده از احساسات رو دارین باید خیلی بیشتر ازش استفاده کنین .... داستان رو حتی به صورت موقت وارد " جریان سیال ذهن " بکنین ... من یه ترسی دیدم از اینکه نگران بودین خط داستانی محو بشه ... ولی حتی اگه این اتفاق بیوفته چیز مهمی رو از دست نمیدین .... راحت میشه به خط داستانی برگشت

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    این چند خط از داستانتونه .... که من فقط چند کلمه ی کوتاه رو از بینشون برداشتم .....
    اول اینکه : موقع دیالوگ نویسی سخت ترین کار ترتیب جملاته ... اینو همه ی نویسنده ها و مترجمین میدونن
    این که چه میشه کرد خیلی طولانیه ...
    ولی چیزی که میخواستم بگم "توصیف حالاته" این نوع نشون دادن حالت درونی ، کاراکتر رو دو بعدی میکنه .... و در نهایت شخصیتش رو کاغذی نشون میده ... بذارین کاراکتر خودش رو پرورش بده ... شما حالتش رو لو ندین

    بعضی جاها هم یه موضوع رو با بیان جزئیات توضیح میدبن و خوب هم در میاد ... ولی ناگهان خود اون موضوع رو هم انگار ممکنه خواننده منظورتون رو متوجه نشده باشه بدون واسطه میگین
    این نمونه رو نگاه کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    شما تمام قسمت مشکی رو نوشتین که قسمت قرمز رو ننویسین ... این عمل که معمولا از عدم اعتماد به خواننده ناشی میشه ... میتونه تاثیر خیلی بدی بذاره .
    و یه نکته ی دیگه : تو همین متن بالا جمله ی
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    خوشحال و شاد که "معنی لازم " برابر دارند ... نمیتونن پشت هم بیان
    و قسمت دوم برای توصیف عمل آمده (که البته بجا و درسته) ولی باعث تکرار مضاعف "شادی" شده که زیبایی کلام رو میگیره

    و چند تا نکته ی دیگه .....

    با این حال من ذوق نویسندگیتون رو خیلی دوست دارم و مطمئنم توانایی بسیار خوبی برای داستان نویسی دارین ...
    کاش میدونستم این کار چندمتون هست . با این حال اگه جسارتی تو کلامم بود ببخشید

  4. 3 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قربونت برم مرسی ولی این و که من ننوشتم =عزیزم

  6. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    داستان زیبا و جالبی بود
    ممنون سارا جان
    نمی دونم چطور می تونیم از شما به خاطر وقتی که می ذارین تشکر کنیم
    و یک پیشنهاد
    ای کاش پی دی اف این کار رو به صورت دانلود در انتهای داستان بذارین تا بتونیم دان کنیم و در زمان آف مطالعه اش کنیم
    با تشکر مجدد و بسیارها

  8. 3 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    در آغاز فعالیت salma21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    همدان
    پست ها
    4

    پيش فرض

    من اين رمان رو خوندم و يکي از قشنگ ترين ها بود .

  10. #66
    داره خودمونی میشه mahla moin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    وطنم ایران زمین
    پست ها
    20

    پيش فرض

    دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد . به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود . گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم : (( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))
    کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
    من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند . تا دیگر دلم را پس ندهند . تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را بردار و برو . آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم . من این بازی را ادامه می دهم ........

  11. 2 کاربر از mahla moin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #67
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2010
    پست ها
    2

    پيش فرض

    ممنونم.واقعا کارهای تکین حمزه لو فوق العادس

  13. این کاربر از zb7373 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #68
    در آغاز فعالیت خاموشی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    محل سكونت
    قلب شما
    پست ها
    7

    پيش فرض

    ممنونم دوست من
    داستان بسیار عالی و تاثیرگذاری بود

صفحه 7 از 7 اولاول ... 34567

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •