اول فکر کردم خوبه برم خونه ی ناهید دوست و همکلاسیم.
سوار تاکسی شدم .وقتی رسیدم سر کوچه اصلا نتونستم به راننده بگم که میخوام پیاده بشم.
پیرمرده گفت:دختر!مگه نمیخواستی اینجا پیاده بشی؟رسیدیم.
گفتم:نه،...میخوام برم توپخونه.
.
تصمیمی که توی مغزم اینور و اونور میرفت رو به مرحله عمل رسوندم.
میرم خونه ی خان عمو .
خان عمو ،عموی مامان بود.یعنی بابای احمد.
با خودم گفتم :کسی که دوستش دارم و بخاطرش دارم اینهمه عذاب میکشم باید از حال و روزم خبردار بشه.
باید بدونه که عشق به اون نمیذاره تصمیم درستبرای آینده ام بگیرم.
یا میخواد با من باشه یا نمی خواد و من میفهمم تکلیفم چیه.
.
رفتم رسالت . تا مجیدیه کنار اتوبان قدم زدم.به خودم نهیب زدم که: هی میدونی داری چکار میکنی؟
فرار از خونه.اعتصاب و پیچیدن صحبت این اتفاق توی فامیل.... وااای!
ولی به راهم ادامه دادم.
ساعت 2 بعد از ظهر یه روز جمعه بود.گرمای مرداد هم دیگه داشت کلافه ام میکرد.
رسیدم سر کوچه،خدایا !
چه آشوبی توی دلمه.
زنگ رو زدم.
.
من و نگار و یاسر عاشق خونه عمو بودیم.ته یه کوچه ی بن بست .که بعد از ظهرهای تابستون تو بچه گی با مهدی و الهام و ساناز بازی میکردیم.
لواشک و آلوچه و بستنی یخی.
.
از پله هاآروم بالا رفتم.ساکت بودن خونه یه کم عجیب بود.
یه خونه 2 طبقه و نیم.
یکدفعه خان عمو جلوم ظاهر شد،یه پیرمرد خوش تیپ.با صورت اصلاح شده و لباس راحتیه توی خونه.
.
البته همیشه لباسهای تمیز و اتو کرده ی خان عمو جزو خصوصیت بارزش بود و هر کس اونو توی وضعیتی غیر از این میدید باید به اینکه خان عمو یه چیزش باشه شک میکرد.
خان عمو قبل از اینکه باز نشسته بشه 20 سال توی یک خشکشویی کار میکرده،شاید تاثیر شغلش بوده که اینقدر تمیز باشه.
.
_ سلام عمو
_ سلام .خوبی؟مامانت کجاس؟تنها اومدی؟
زدم زیر گریه.
_ مامانم میخواد به زور شوهرم بده.من دوست ندارم.
_غلط میکنه.تو دختر خودمی.
بعد رفت و صداشو شنیدم که گفت:
_ احمد!.......احمد!
_بله آقا!
این صدای گرم احمد بود.قلبم واستاد.
_بیا بالا کارت دارم.
به عمو گفتم:زن عمو و بقیه کجان؟
_همه رفتن خونه مهری ، سفره ابوالفضل داشت.ما مردا هم موندیم اینجا تا شب بریم خونه مهری برای شام.
احمد اومد توی اتاق.از نگاه تندش به طرفم فهمیدم که اصلاًفکرش هم نمیکیرده من اومده باشم.یا اون چیزی که میبینه درست باشه.