آقای توماس در حالیکه به خانه قدم می گذاشت نگاهی به اطرافش کرد و گفت:به چه سرعتی توانسته ای اینجا را تغییر بدهی ویلیام؟ به من نگو به دستور خودت بوده است...آقای ویلیام آرام گفت:نه آقای عزیز همانطور که خودت گفته خواسته بودی در حد ممکن عوضش کرده ایم. مری سعی کرد به نوعی خود را نشان خاله اش بدهد خاله سارا که چشمانش را اشک گرفته بود نگاهش به او افتاد به کنارش رفت و گفت:حالا فکر می کنم خانه روح پیدا کرده است
سر و صدای اهل خانه که با خوشحالی و خنده همراه بود در سراسر خانه می پیچید آقای توماس و همسرش بعد از اینکه وسایلشان را داخل اتاق گذاشتند با بقیه به کتابخانه رفته بودند
برای شام هر دو ارباب با هم بودند تا صحبت های نگفته را بگویند و اما دو بچه را بیرون کرده بودند تا در اتاقشان شام بخورند وقتی آنها وارد آشپزخانه شدند و از سارا خواستند شام بدهد در حالیکه صورت هر دوشان نشان می داد دلخور شده اند مری پیشنهاد کرد که با هم به اتاق اوبروند جیمز بلافاصله قبول کرد و آن هم با کمی تردید بالاخره حاضر شد هر دو بچه در ابتدا خیلی ناراحت بودند اما بعد یاد حرفهای عمو توماس افتادند که چه سوغاتیهای قشنگی برای آنها می آورد خاطره ای که از سفرهای قبلی داشتند با اشتیاق تعریف می کردند تا مدتی به وراجی پرداختند و صپص اتاق مری را از نظر گذراندند مری چیز خاصی در اتاقش نداشت وسایل خیاطی اش را به آنها نشان داد و بعد برایشان داستان کوتاهی تعریف کرد بچه ها هیجان زده بودند و قادر نبودند بخوابند اما عاقبت در ساعت 9 به همراه آنها به اتاقشان رفت و بعد از اینکه دعایشان را خواند از اتاق بیرون آمد صدای خنده هنوز هم از کتابخانه می آمد و او حالا می توانست بفمد که خاله اش قبلا چه می گفت
وقتی بیدار شد ساعت از 10 هم می گذشت وحشت زده از جایش بلند شد و روی تخت نشست؛نمی دانست علت اینکه این همه مدت در خواب بوده را در یابد ...چرا کسی به سراغش نیامده بود تا بیدارش کند گلویش کمی می سوخت و احساس ضعف می کرد دیشب کمی بی احتیاطی کرده بود و در آن سرما ساعت 5 صبح هوس کرده بود توی هوای آزاد گردشی بکند اهالی خانه تا پاسی از شب بیدار مانده بودند و بنابراین او احتمال می داد دیگر از آن صدای پا خبری نخواهد بود چون احتمال می داد این شخص خود آقای ویلیام بود اما در هر حال در این موقع خیلی ناراحت بود از اتاق بیرون زد هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود خانه در سکوت هر روزه اش بود به آشپزخانه رفت خاله سارا با دیدن او گفت:پس بالاخره بیدار شدی!بهتر بود تا بعد از ظهر کمی استراحت می کردی ...حالت بهتر شده؟_خاله جان چرا مرا بیدار نکردید؟نمی دانم چرا این همه مدت خواب بودم..بچه ها کجا هستند؟_آنها به همراه پدر و عموشان رفته اند بیرون ..آمدم اتاقت دیدم هنوز خواب وقتی صدایت کردم فهمیدم که ناخوشی و رنگت پریده ،دیدم امروز کاری نداری و بهتر است کمی استراحت کنی...عزیزم چرا بی احتیاطی کردی؟بگو ببینم آیا گلو درد هم داری؟
اهالی خانه تا بعد از ظهر برنگشتند معلوم شد به منزل یکی از آشنایان رفته بودند هنگامی که برگشتند آن و جیمز سراغ مری را از سارا گرفتند و به اتاقش آمدند چهره های هر دو آنها سرخ و هیجان زده بودمری نگاهی به آنها کرد و گفت:خوب خوب می بینم پرستار قدیمی تان را فراموش کردید...جیمز گفت:اوه مری چه کار خوبی کردی که خوابیده بودی..وقتی پدر و عمو می خواستند بیرون بروند پدر اول به ما اجازه نداد اما وقتی فهمید شما هنوز بیدار نشده اید به ما هم اجازه داد همراهشان برویم ...مری ..مری..بیا..بیا ببین سوغاتی عمو توماس را..بیا داخل اتاقمان است.سوغاتی که برایشان آورده شده بود یکدست لوازم نقاشی مرغوب برای آن بود و برای جیمز هم مجموعه ای از مجسمه های چوبی حیوانات بود .مری مدت یکفته در اتاقش ماند ولی دلیل اصلی اش مریضی نبود بلکه بچه ها اصلا یک لحظه پیش او بند نمی شدند و از درس و کار معاف بودند ..اما بالاخره بعد از یکهفته از آنها خواست به سر کارهای قبلی خود برگردند بچه ها که این مدت را به خوشی سپری کرده بودند خیلی تنبلی نشان می دادند اما کم کم به روال عادی خود برگشتند .آن خیلی دلش می خواست که با وسایل نقاشی جدیدش کار بکند اما چون نقاشی اش هنوز خوب نبود مری دلش نمی خواست دفتر نقاشی زیبای او خراب شود تقریبا هر روز که دخترک از نقاشی خسته می شد می خواست که با دفتر جدیدش کار بکند،مری در نهایت تسلیم او شد و تصمیم گرفت این کار را همین روزها عملی کند اما هنوز تصمیمش را به او نگفته بود عصر همان روز این قصد را داشت اما همان موقع قبل از اینکه وقت بکند و به اتاق بچه ها برود در زده شد و آن وارد اتاق شد _اوه آن تو هستی؟چرا اینجا آمده ای من الان می خواستم پیش شما بیایم .آن با دودلی گفت :عمو توماس با شما کار دارد ..._چرا؟..اوسرش را پایین انداخت و گفت:من نمی دانم _چه کسی به تو گفت؟ _خودش _راست می گویی آن تو واقعا نمی دانی او با من چکار دارد؟ آن آهسته گفت :نه و سعی کرد خود را بی اعتنا نشان دهد اما معلوم بود که ترسیده و چیزی را پنهان می کند مری به پیشش رفت صورتش را گرفت و بالا آورد و از او خواست راستش را بگوید اما او که دیگر تاب تحمب نگاههای او را نداشت در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت:خودتان بروید بپرسید ..به من ربطی ندارد .و به طرف اتاقش دوید .مری متوج شد قضیع از چه قرار است آرام به طرف کتابخانه رفت در زده و وارد شد آقای توماس و همسرش گوشه اتاق روی مبل های راحتی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند مری در را بست و همانجا ایستاد و سپس گفت:با من کاری داشتید آقا؟ آقای توماس برگشت و او را دید و گفت:بله لطفا کمی نزدیکتر بیایید مری با تردید جلو رفت زیر چشمی نگاهی به آقای ویلیام انداخت او مثل همیشه در سکوت او را نظاره می کرد.مری که دیگر تحمل این نگاهها و سکوت را نداشت گفت:فکر می کنم شما به خاطر قضیه ای که آن گفته بود مرا احضار کرده اید _بله درست حدس زده اید دوشیزه ویلکینز شما پرستار بچه ها هستید نه کارگزار امور مالی خانه ..پس فکر نمی کنم حق آن را داشته باشید که بخواهید او را از سوغاتی که برایش آورده بودم محروم کنید چه فکری کرده بودید اینکه او دیگر نخواهد توانست یکی دیگر داشته باشد ؟..مری آرام گفت:بله..من پرستار آنها هستم و می دانم که نباید نسبت به او سختگیری می کردم..اما برحسب وظیفه ام بهتر دیدم مدتی بگذرد و وقتی مهارت پیدا کرد در دفتر جدید شروع به کار کند ..من باید آنها را با نظم و قاعده پیش ببرم آقای ویلیام گفت:حق با اوست توماس مری جرات کرد و ادامه داد من ابتدا قصد داشتم که او بتواند استفاده ی خیلی بهتری از این دفتر ببرد اما با اصرار او تصمیم من عوض شده بود و همین امروز هم می خواستم به او اجازه بدهم _چطور؟این اجازه در دست شما بود؟ باید متوجه باشید که شما از حد یک پرستار معمولی پایتان را فراتر گذاشته اید و مانع استفاده این بچه از حق شخصی خودش شده اید این سوغاتی گرانبها مخصوص خودش بود و مجاز بود هر طور دلش می خواهد از آن استفاده بکند شما با این کارتان دختر برادر دلبند مرا ناراحت کرده اید چه حرفی در این مورد دارید؟ مری به فکر فرو رفت یعنی واقعا آن تا این حد ناراحت شده بود ؟شاید فکر اینجا را نکرده بود این بچه با عمویش خیلی راحتتر بوده و پرستار جدید هم نمی توانست مانع او شود که اسرارش را فاش نکند ..قبل از اینکه جمله مناسبی پیدا کند آقای توماس برگشت و گفت:میدانی که در آمریکا این اختیارات به پرستارها داده نمی شود و به محض کوچکترین خطایی عذرشان خواسته می شود فکر نمی کنی چنین کسی حقش این است که اخراج شود؟ آقای ویلیام لبخندی زد و گفت:روا نیست پرستار به این خوبی به خاطر چنین کاری اخراج شود اما اگر تو بخواهی چرا که نه. مری یک لحظه نفمید که آنها شوخی میکنند و یا او را تحقیر می کنند در حالیکه چهره اش نشان می داد ناراحت شده است گفت:اگر واقعا فکر می کنید من پرستار نالایقی هستم همین امروز از اینجا خواهم رفت آقا. آقای توماس برگشت و به او نگاهی انداخت ریشخندی بر لبش بود مری از همانجا که ایستاد بود می توانست بفهمد که آنها قصد مسخره کردن و تفریح داشته اند گیج بود و نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد آقای ویلیام گفت:چنین کاری لازم نیست دوشیزه ویلکینز به کارتان برسید مری برگشت و از اتاق خارج شد و در همان لحظه آن را دید که در حال فرار از پله ها بود وقتی به اتاق بچه ها رسید آن را دید که در گوشه ای ناراحت ایستاده بود ،جیمز گفت:چرا اینقدر دیر کردی مری؟کجا بودی ؟ _معذرت می خواهم جیمز دیگر تکرار نمی شود آنی می توانی از دفتر جدیدت استفاده بکنی _چرا مری مگر چه شده؟_خودت را به آن راه نزن من دیدمت که فرار کردی و لازم نیست موضوع را عوض کنی اگر کمی صبر می کردی به تو می گفتم که از دوشنبه می توانی با آن کار کنی من این را به خاطر خودت می خواستم وگرنه فکر می کردی آن دفتر نقاشی نصیب من می شد؟ گریه نکن من که گفتم از دستت ناراحت نیستم و حالا می فهمم کمی اشتباه کرده بودم اما به شرطی تو را می بخشم که دیگر هیچ وقت این عملت را تکرار نکنی ..باشد؟ آن من می دانم که آنچه مال توست حق استفاده از آن را داری اما به عنوان یک بزرگتر می خواستم تو را راهنمایی کنم ،اگر فکر می کنی از توصیه های من خوشت نمی آید می توانی از عمو توماس بخواهی که تو را راهنمایی کند و آن وقت من دیگر با تو کاری نخواهم داشت . آن وقتی اشکهایش را پاک کرد گفت:من نمی خواهم از آن دفتر استفاده کنم اما مری به او گفت می تواند چون قرار است باز هم عمویش از آن ها برایش بیاورد .در واقع خود مری از آن پیشامد خیلی ناراحت بود و سعی می کرد آن دو را متقاعد بکند از آن به بعد چنین کاری را تکرار نکند .
فصل پاییز از راه می رسیدو باغ زیبای عمارت فیدلتی رنگ سبز و شاداب و زیبایش را به رنگهای خزان می داد اما برای مری دختری که در پاییز به دنیا آمده بود وضع فرق می کرد چهره چمنزار زیبا و رنگارنگ برای او جلوه دیگری داشت و او بیشتر از همیشه وقت خود را به گردش در هوای آزاد و گوش دادن به صدای خش خش برگهای خشک می داد ، بیشتر وقت آنها در هوای آزاد می گذشت و از فضای خانه دوری می جست اما نمی توانست بیشتر از یک هفته از اکتبر با بچه ها بیرون بماند بنابراین دوباره به اتاق همیشگی خود برگشتند
در همین روزها سارا یکبار دیگر به او گفت که ارباب می خواهد تو با بچه ها سر میز باشی .مری تعجب کرد و وقتی از او پرسید آیا قبلا با حضور آقای توماس بچه ها با شما غذا می خوردند؟سارا جواب منفی داد از او علت کار آنها را پرسید اما سارا با تعجب گفت :چه اشکالی می تواند داشته باشد مری؟ و از اتاق بیرون رفت . نمی دانست هدف آنها از این کار چیست اما آرزو می کرد مثل دفعه قبل نباشد این همه مدت سعی کرده بود بهانه ای به دستشان ندهد و چنان توبیخی دوباره نشنود . در طول صرف شام هر سه نفر مشغول صحبت و خنده بودند و توجهی نسبت به او نداشتند مری تمام مدت در اضطراب بود که چه پیش خواهد آمد وجودش کاملا بی فایده بود و خیلی راحت نادیده گرفته می شد بغضش گرفته بود ولی هر لحظه بچه ها بر می گشتند و او را مخاطب قرار می دادند شام که تمام شد مری نفس راحتی کشید که این یک احضار معمولی بوده است همه بلند شدند که آنجا را ترک کنند اما در همان لحظه آقای توماس که مشغول صحبت با برادرش بود رویش را برگرداند و گفت :خانم ویلکینز از شما استدعا دارم برای صرف چای در کتابخانه به ما ملحق شوید البته اگر رویتان نمی شود تنها بیایید از یکی از آن بچه ها کمک بگیرید توجیه خوبی خواهد بود و از آنجا خارج شد خوشبختانه بچه ها از آنجا رفته بودند و حرفهای آن مرد را نشنیده بودند
وقتی به اتاقش برگشت خیلی مضطرب بود و آرام و قرار نداشت دلش می خواست بهانه ای بیاورد و به آنجا نرود اصلا با آن جمع بیگانه بود و به هیچ وجه احساس خوبی نداشت مگر یکبار نگفته بود که نمی خواهد برود آقای ویلیام که می دانست .زمان خیلی زود می گذشت خود را مرتب کرده بود و سعی کرد سر وقت مقرر برود نمی خواست بهانه ای به دستشان بدهد وقتی وارد شد هر سه کنار بخاری نشسته بودند آقای ویلیام با همان متانت خودش رو به او کرد و از او خواست روی یک صندلی بنشیند مری ابتدا جا خورد اما چاره ای ندید روی یکی از صندلیها که نزدیک میز چای بود نشست .آقای توماس گفت:شما را برای این صدا نزدیم که برای ما چای بریزید خانم عزیز لطفا بیایید روی این صندلی بنشینید و به صندلی که کنار آنها بود اشاره کرد بلند شد و نزدیک آنها نشست پیدا بود مضطرب است و از این وضعش چندان راضی نیست آقای توماس با دیدن حال او پوزخندی زد و گفت :مثل اینکه فکر کرده ما امشب هوس کرده ایم او را بخوریم .همسرش گفت:سر به سرش نگذار توماس اگر یکبار دیگر از او بخواهی نزدیکتر بیاید مطمئنا پا به فرار خواهد گذاشت هر دو بنای خنده را گذاشتند اما آقای ویلیام آنها را وادار به سکوت کرد