عشق من ،
عشق تو ،
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی ...
هر دو همراه همیم ، هر دو همزاد غمیم !
عشق من ،
عشق تو ،
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی ...
هر دو همراه همیم ، هر دو همزاد غمیم !
من تمنا کردم
که تو با من باشي
تو به من گفتي،
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مرا، غصه اين هرگز کشت.
آنقدر سرد شده ای
که حتی خلسه های دیازپام آخر شب هم
کمکی به مهربانتر شدنت در توهماتم نمی کند
من هم
از تو چه پنهان
از بس اساتید دانشکده
در گوشم از فولاد و آهن و بتن خوانده اند
که دیگر نازک اندیشی های حافظانه را از یاد برده ام
حالا
مهندس خوبی که نشوم
یاد گرفته ام
مقاومتم را بالا ببرم
زیر آوار خاطراتت.
آزادی
میدانی بود
که هرگز به ما ندادند.
انگار زندان بانان می دانستند
ما در کنار آنها
شعرهای زیبا تری می نویسیم.
حالا چه فرق می کند
در خانه از تلفنت بترسی
در پارک از ناشناسی روزنامه به دست
یا آخرش ،از پیراهنی آبی
که اعتراف می کند.
اصلن، جنگل به ما نیامده
همان بهتر که در دریایی شنا کنیم
که لگد به لگد
سرخی اش را
مدیون پوتین است
ملافه سفيدي را كه
آسمان
روي جنازه زمين كشيد
با لباس عروس اشتباه گرفتيم
و به ميمنت زمستان
جشن برپا كرديم
خیال كرديم
ميوه ها فصل ها را جا به جا مي كنند.
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پاي خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيکرانه کران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
نديده اي مرا ؟
هيچ حرف دگري نيست که با تو بزنم
تو نمي فهمي اندوه مرا
چه بگويم به تو اي رفته ز دست
شدم از مستي چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آنكه دلش را به دل سنگ تو بست ...
تو نمي فهمي اندوه مرا ...
به پرواز شک کرده بودم من
به هنگامی که شانه هایم
از وبال بال
خمیده بود
در پاکبازی معصومانه گرگ و میش
شب کور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم ...
اگر در گلبرگ دست هایت
از برای من مهربانی می آوردی
بر انگشتان خواهشت
پیوسته
می باریدم
تا طراوت را در آن ها
جاودان سازم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)