با عذر خواهی از مدیر تاپیک
از دوستان خواهشمندم بعد از خوندن پست دوستان دیگه از زدن یک دکمه تشکر دریغ نکنن
ببخشید............. ولی اینجا انگار برای چند تا دیوار داستان میذاری
البته به جز تعدادی از دوستان که از محبت و معرفتی که دارند تشکر میکنم
با عذر خواهی از مدیر تاپیک
از دوستان خواهشمندم بعد از خوندن پست دوستان دیگه از زدن یک دکمه تشکر دریغ نکنن
ببخشید............. ولی اینجا انگار برای چند تا دیوار داستان میذاری
البته به جز تعدادی از دوستان که از محبت و معرفتی که دارند تشکر میکنم
راستش این شعرهاتون خیلی ظولانیه..
من که رغبت نمی کنم بعد خوندن 4 بیت ادامه بدم!..
از تیم تحقیقاتی زمین به کنفدراسیون راه شیری، گزارش 90 ام
امروز متوجه شدیم که زمینی ها در اختراعات خود چیزی به نام "مسابقه فوتبال" دارند که ما هرچه بیشتر به آن فکر می کنیم، بیشتر شگفت زده میشویم، این "مسابقه فوتبال" به این صورت است که 22 تا آدم علاف را می فرستن دنبال فقط یه توپ و آن ها میلیون ها تماشاگر علاف تر از خودشان را تا دیقه ی 95 ام پای تلوزیون نگه میدارند، در حالی که از ابتدای بازی هواداران یعنی همون تماشاگران فوتبال میدانند که نتیجه یک یک خواهد شد، ولی این عنصر "امید" باز هم در وجود آن ها جوشش کرده که شاید اینگونه نشود و تا آخرین دیقه آن ها را پای تلوزیون نگه میدارد.
همچنین مسولین کشوری و لشکری هم با استفاده از همان عنصر یعنی "امید" مطمئن هستند که تک تک تماشاگران باور دارند که بازی کاملا بدون هماهنگی های قبلی بوده و "تبانی" در کار نبوده است!
ما بر این باور هستیم که این مسابقه فوتبال به دلیل اشتیاق انسان ها به کتک کاری اختراع شده و بازیکنان دو تیم در بازی می توانند "بدون" عمد یکدیگر را تا می توانند کتک بزنند و جای راهی دادگاه شدن از آقای ترکی یه کارت زرد ناقابل دریافت کنند. در هر حال تلاش برای دست یابی به اطلاعات بیشتر همچنان ادامه دارد.
تماس فرت!
تنها هستی ، عشق دائم در مراجعه است .
دوست می شوی ، عشق دائم در مکالمه است .
ازدواج می کنی ، عشق دائم در مداخله است !
کمی بعد ، عشق دائم در مجادله است .
بچه دار می شوی ، عشق تنها یک معامله است .
پیر می شوی ، عشق !؟ الان وقت معالجه است .
میمیری ، عشق ، دائم در مراجعه است .
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید.
از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریهای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیكردم!
این شد كه وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پای تخته زنگ میخورد. هر صفحهای از كتاب را كه باز میگردم، جواب سوالی بود كه معلمم از من میپرسید. این بود كه سال سوم، چهارم دبیرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یكی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز یك ترم از نگذشته بود كه توی راهروی دانشگاه یه دسته عینك پیدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این كه دسته عینكش رو پیدا كرده بودم حسابی تشكر كرد و گفت: نیازی به صاف كردنش نیست زحمت نكشید این شد كه هر وقت چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این كه گمشدهاش را پیدا كرده بودم حسابی تشكر میكرد. بعدا توی دانشگاه پیچید:دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم كه اون دختر كیه و اون ناجی كیه!
یك روز كه برای روز معلم برای یكی از استادام گل برده بودم یكی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بیرون، منم سرک كشیدم ببینم كجاست كه دیدم افتاده تو بغل اون دختره!خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
كسی سوالی نداره؟
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!!...
دروغگويي می میرد و به جهان آخرت می رود.
در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.
از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”
فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.
مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”
فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.
- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!
- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟
فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.
درس اول
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير
شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند…
يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و
روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو
برآورده مي کنم…
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه
قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي
از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ...
! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من
، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ،
يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي
نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم
...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه…
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر
دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!
نتيجه : اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که
رئيست اول صحبت کنه !
درس دوم :يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه
که با ماشين برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار ميشه و راه ميفتن…
چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم
ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي
راهبه ميندازه…
راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹
رو به خاطر بيار… !
کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه...
چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و
کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي
راهبه تماس ميده…!
راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس
۱۲۹ رو به خاطر بيار!!!
کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و
راهبه رو به مقصدش مي رسونه…
بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده
سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹
رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: به پيش
برو و عمل خود را پيگيري کن… کار خود را
ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که
مي خواهي ميرسي !!!
نتيجه اخلاقي اينکه اگه توي شغلت از
اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي،
فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!!!
درس سوم :بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش
حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد
زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در
رو باز کنه…
همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود
تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان
۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي
زمين!
بعد از چند لحظه ، زن پيتر حوله رو ميندازه
و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و ۱۰۰۰
دلار به زن پيتر ميده و ميره…!
زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و برگشت
پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد:
رابرت همسايه مون بود…
پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري
که به من بدهکار بود گفت؟!!
نتيجه اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک
با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط
ميشه ، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که
بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري
کنيد !!!
درس چهارم :من خيلي خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته
بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم
خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق
العاده اي بود…
فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون
هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي
اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي
کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته
باشم…
يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از
من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي !
سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون
تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش
حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو
مايل به اين کار هستي بيا پيشم…
وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش
خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه
ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و
از خونه خارج شدم…!
يهو با چهره نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر
نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از
امتحان ما موفق بيرون اومدي…!
ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم و
هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي
دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش
اومدي !!!
نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي
داشبورد ماشينتون بذاريد !!!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)