سنت گرايان ، هر روز طنين تازه اي در جهان انديشه مي يابند . اين سنت فكري كه يك ريشه در عرفان ايراني دارد و ريشه ديگر در انديشه معنوي جهاني ، توانسته متفكران معروفي را در باشگاه خود ، ثبت نام نمايد . آنچه در ادامه ميخوانيد تصويري است شفاف و نمايي است نزديك از انديشه و سلوك سنت گرايان .
جناب آقاي ارعواني، به نظر شما چه چيزي سنتگرايان را از جريانهاي مخالف تجدد كه در پي رجوع به گذشته نيز هستند جدا ميسازد؟
مخالفت سنتگرايان با تجدد، يك مخالفت عاطفي و رواني و واكنشي نيست. بلكه بر مبناي نگرشي معرفتي و الهي است و بنابراين اينجا تعريف «سنت» يك تعريف خاص است، غير از آنچه كه ما در فارسي سنت ميناميم. سنتي كه اينجا مراد است راه انبيا و حكما و عرفاست و بنابراين چه بسا نسبت به معنياي كه در فارسي به كار ميرود، نوعي سنت شكني هم آنجا كه در برابر خرافات قرار ميگيرند، باشد. «سنت» منتني بر يك نوع ديدگاه الهي و يك نوع متافيزيك به معني دقيق كلمه به معني الهي است و به تعبير هندوان مبتني بر «جنانا» يعني معرفت حقيقي الهي است، نه اينكه غرض و دشمنياي داشته باشد يعني مبتني بر يك ديدي كه شايسته انسان است در اين هستي يك وظيفهاي دارد و بيهوده خلق نشده است.
روح انسان، نطق او، ارادهاش و عقل انساني الهي است و از اين جهت متمايز از ديگر موجودات است. عقل، بدون حقيقت بيمعني است. عقل آن است كه به حقيقت مطلق برسد و ميرسد و اين توانايي را دارد و ارادهاي هم دارد كه ممتاز به اختيار است و اختياري كه مبتني بر عقل است كه آن حقيقتي را كه عقل يافته انتخاب كند. در تمام دورهها، فرهنگها و سنتها بزرگاني بودهاند كه به اصل و حقيقت رسيدهاند و اصل را از فرع، مطلق را زا مقيد، «اَتما» را از «مايا» حق را از باطل، واجب را از ممكن، (هر جور كه تعبير كنيم) تشخيص دادهاند. اين رسيدن به آن اصل كل، اساس هر چيز است و انسان بدون اين وصول، هيچ است. يعني اگر به هر وجود نسبتي برسد اما به ان حقيقت مطلق نرسد، در واقع وجود انساني خود را كشف نكرده است. در تمدنهاي سنتي سخن گوياني وجود داشتهاند كه به آن اصل رسيدهاند. و آن را بيان كردهاند.
حالا اگر كسي به آن اصل نرسد و وجود و حقيقت نسبي را بپذيرد (آنچه كه امروزه اتفاق افتاده است) حقيقت است ولي نسبي است مانند رياضي كه معرفت است، اما حقيقت مطلقي كه وراي آن حقيقتي نباشد، نيست. حالا كسي حقيقت مطلق را انكار كند ياتوجه نداشته باشد، يا به حقيقت نسبي توجه كند يا بين حقيقت مطلق و حقيقت نسبي خلط كند دچار اشتباه بزرگي شده است. حالا ممكن است اين اشتباه را يك فرد انجام داده باشد يا يك دنيا، تفاوت نميكند، اين تشخيص و تميز مهم است و تمام وجود و كمال انسان و شأن او در همين است.
ريشههاي «حكمت خالده» در كجاست و چه نسبتي با فلسفههاي مختلف دارد؟
«حكمت» همان علم يقيني و علم مبادي است. فرق علم و حكمت اين است كه علم هيچ گاه به مبادي توجه نميكند و هميشه در مظاهر است در حالي كه شأن انسان رسيدن به مبادي كلي و مبادي هستي است. چه از راه استدلال، چه از راه شهود و... حكمت هم مطلق و مقيد دارد؛ به عنوان مثال: حكمت ارسطو، حكمت است، اما مقيد است، يعني اصولي را فرض ميكند كه به همانها محدود ميشود و ديگر مقيد نيست. اين نظريه «حكمت جاويدان» اصلاً در فلسفه غرب مطرح نشده است و در واقع اساس اديان و حكمتهاي شرقي است و زماني در غرب هم وجود داشته و حالا رها شده است، اما تا دورهاي سخن گوياني هم داشته است. حكمت جاويدان در شرق ظهور بيشتري داشته است و پيدايش اديان، در دورهاي اتفاق افتاده كه دوره حكمت خالده بوده است. اساس دين، حقيقت دين و لبّ اللّباب دين، حكمت است. در قرآن هم بيشتر وقتها لفظ كتاب با حكمت آمده است (و يعلمهم الكتاب و الحكمه). اين حكمت همه جا سخن گويايي داشته است؛ در غرب مثل افلاطون، مايستراكهارت و به نحوي توماس اكوييني و در شرق امثال شنكره، لائوتسه، مولانا، ابن عربي و... اما ما نبايد حكمت خالده را به فلسفه محدود كنيم. باطن دين هم حكمت است بنابراين سنتگرايان از دين خالده (Religio prennis) هم صحبت ميكنند. يعني عناصري در دين وجود دارد كه حكمي، مطلق و الهي است و بنابراين، جاودانه است چنان كه وجود انسان نيز بهرهاي از آن جاودانه است و جاودانگي دارد. جسم ما نه، بلكه آن حقيقت الهي ما جاودانگي دارد. و انسان، چنان كه در حديث هم آمده براي جاودانگي خلق شده است نه براي فنا. اين حكمت جاويدان در دوره جديد مورد نفي قرار گرفته است. آنچه كه لايب نيتز به عنوان «فلسفه جاويدان» اصطلاح كرده است، به طور دقيق با آنچه سنتگرايان ميگويند يكي نيست، بيشتر جنبه فلسفي دارد، اگر چه بيربط هم نيست بنابراين سنتگرايان متافيزيك را به يك معني بسيار عام ميگيرند، غير از آنچه كه ما متافيزيك غربي ميگوييم. متافيزيك حقيقي را همان حكمت جاويدان ميگيرند كه در اساس الهي است و نبايد آن را طوري تفسير كنيم كه با متافيزيك غربي يكي شود. از اينرو وقتي هايدگر از مرگ متافيزيك سخن ميگويد با اين مابعدالطبيعه كه سنتگرايان خود را احيا كننده آن ميدانند و همين طور هم هست تفاوت دارد اين حكمت جاويدان است. اين حكمت جاويدان مظاهر و ظهورهايي دارد. اين حكمت، بعد از دكارت در فلسفه غرب به هيچ وجه سخن گوياني نداشته است و علتش هم معلوم است، زيرا حكمت جاويدان با عقل كلي الهي ارتباط دارد كه در غرب بعد از دكارت تنها عقل جزيي وجود دارد و نيز با باطن دين و وحي سر و كار دارد كه فلسفه جديد وحي را از خود دور كرده است و بنابراين حكمت هم مورد خدشه قرار گرفته است.
«وحدت متعالي اديان» در نظر سنتگرايان چه نسبتي با انواع پلوراليسم دارد؟
وقتي ميگوييم «متعالي» يعني وحدت الهي اديان. اما پلوراليسم مبتني بر سكولاريسم و حاصل مدرنيته و يك مسئله سياسي و فرهنگي است و درست در مقابل آن وحدت متعالي قرار دارد. اين وحدت در اساس الهي است و بنابراين وقتي سنتگرايان از وحدت متعالي اديان سخن ميگويند دين را در وجه الهي ميبينند و آن باطن دين و اصيلترين و نابترين وجه آن را مشاهده ميكنند، اما آنهايي كه صحبت از پلوراليسم ميكنند، يك برداشت ظاهري از دين دارند.
سنتگرايان معتقدند كه دين به طور كلي دو وجه دارد؛ يك وجه الهي يالدي الحقي دارد كه اگر نباشد اصلاً دين نيست. يك طرف دين خداوند است، اتصال و ارتباط انسان با حضرت حق است و وحي ريسماني است كه خداوند فرستاده تا انسان از آن بالا رود و به درونيترين اعماق دين راه پيدا كند. جنبه ديگر، ظاهراً دين است. از جهت ظاهر، اديان مختلفند. اما در عين تكثر كه لازم اديان است، چنان كه هيچ دو انساني شبيه به هم نيستند اما در حقيقت آدمي همه مشتر كند، در باطن و حقيقت خود وحدت دارند. يعني اصول مشتركي دارند كه يكي از آنها تميز دادن حق از باطل است و دوم راه وصول به حقيقت مطلق است و هيچ ديني، دين نيست مگر اينكه راهي دارد كه ميتواند انسان ار به حقيقت مطلق برساند و بزرگاني كه در اين اديان بودند بزرگترين دليل بر حقانيت آنهاست.
چگونه است كه به قول گنون «زبان سنت و متافيزيك سمبليك است و غير از اين هم نميتواند باشد»؟
بله. راه بيان حقيقت جز سمبل نميتواند باشد. حقيقت مطلق و نامتناهي است و انسان و زبان و الفاظ او متناهي است، پلي زدنِ بين نامتناهي و متناهي و مطلق و مقيد جز با سمبليسم و رمز امكان ندارد. حقيقت مطلق چيزي نيست كه به سادگي به زبان بيايد. اين مسئله رمز و سمبل يك مبناي حقيقي دارد. وقتي يك چيز ديگري ظاهر شد ظهور او عين او نيست. اما غير او هم نيست. به عنوان مثال نور كه در معني غير مقيد است ظهورش مقيد ميشود. بنابراين وقتي يكي از مظاهر نور را ببينيد اگر بگوييد كه تمام نور است درست نيست و اگر هم بگوييد غير از نور است اين هم درست نيست. اما ميتواينم مظهر را يك رمزي براي رسيدن به حقيقت نور قرار دهيم و حقيقت نور، فيزيكي نيست بلكه يك اصل وجودي الهي دارد و صفت حق است وقتي ميگوييم: «اللّه نور السماوات و الارض» آن نور حقيقي و مظلق حضرت حق است اما اين نور در تمام، مراتب پيدا ميكند و تا مرتبه فيزيكي ميآيد كه نور خورشيد و چراغ و... ميشود پس نور فيزيكي هم بيان آن نور مطلق در مرتبه پايين است. به عنوان مثال مظهر ديگر نور، علم است، چنان كه در حديث است: «العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء» علم حقيقي به آن نور مطلق نزديكتر است باز به اين هم محدود نميشود، نورِ عالمِ روح، نورانيت بيشتري دارد و حقيقت تمام اينها حضرت حق است. ما راهي جز اين نداريم كه اين تجليها را رمزي براي حقيقت قرار دهيم. بنابراين زبان حكمت زبان رمز است و حكمت جاويدان راه رمز است. اين را حكماي ما هم تصريح كردهاند؛ مثل سهروردي كه بين انواع حكمت تفاوت قائل ميشود: حكمت تألهي، حكمت ذوقي و در حكمت بحثي. رمز وجود ندارد اما حكمت الهي فقط مبتني بر رمز است با اينكه هر دو حكمتاند. حكماي متأله رمز آگاه هستند و هستي را به طور رمزي بيان ميكنند در حالي كه ديگري رمز را انكار ميكند.
به نظر ميرسد كه سنتگرايان وقتي قرون وسطي يا قرون چهارم- پنجم اسلامي را به عنوان عصر طلايي سنت معرفي ميكنند و نقاط ضعفي كه موجب فروپاشي اين دورانها و پديد آمدن تجدد شد را ناديده ميگيرند در اين باره توضيحاتي بفرماييد.
اين ديدي است كه در غرب وجود دارد و سنتگرايان به اين تقسيمات توجه زيادي نميكنند. يعني قرون وسطي نزديك به سنت است و عين سنت نيست و علت فروپاشي آن هم همين بوده است. مانبايد سنت را به قرن چهارم و پنجم و... مقيد كنيم، اصلاً حكمت جاويدان زمان و مكان نميشناسد. در گذشتههاي دور مثل عصر وحي و عصر پيامبران اين حكمت خالده بيشتر بوده است. بنابراين ما نبايد طوري تعريف كنيم كه تنها شامل قرون وسطي بشود. قرون وسطي سخنگوياني داشته است اما در دورران جديد سخن گويي ندارد. دورهها بر اساس سخن گوياني كه داشته يا نداشته باشند دور و نزديك ميشوند. در گذشته هميشه سخن گوياني وجود داشتهاند كه در دوران جديد وجود ندارد. حتي در درون خود اديان هم ممكن است سخن گويي نباشد مثل پروتستانيسم كه با اينكه دين است ديگر از جنبه ولايت الهي كه اصل دين است تهي ميشود و بشري ميشود. حكمت خالده معيار دارد كه هر جا باشد سخنگو پيدا ميكند و مورد توجه قرار ميگيرد.
در پايان توضيحي درباره اهميت و جايگاه سنتگرايان در جهان امروز بدهيد.
سنتگرايان كه بيشتر هم مسلمان بودهاند در عين حال تمام اديان را مورد توجه قرار دادهاند و به شهرها و كشورهاي مختلف سفر كردهاند و بزرگان همه اديان را ديدهاند و متون آنها را خواندهاند و مطالعههاي بسيار عميق درون ديني و نه برون ديني دارند. اين خيلي مهم است چون ممكن است انسان دين را از برون بخواند و هيچ اعتقادي هم به آن نداشته باشد اين دينشناسي نميشود و نخواندنش بهتر از خواندنش است براي آنكه آن را منحرف ميكند.
مزيت آنها اين بوده است كه تمام اديان را از درون و از زبان بزرگترين سخن گويان آنها مورد مطالعه قرار دادهاند و اين به يكي از اصول اسلام كه نبوت باشد نزديك است؛ نبوت علاوه بر اعتقاد به انبياء فهم رسالت انبياء هم هست. اسلام به نبوت انبياء هر جا باشند اقرار دارد ولي پيش از اقرار بايد علم باشد آن هم نه علم بيروني بلكه علم دروني. انصافاً امثال گنون، شووان، كوماراسوامي و بوركهارت اين كار را بهتر از هر كس ديگري انجام دادهاند. من مطالعه ابوريحان بيروني را درباره هند ناقص ميدانم براي اينكه يك گزارش كاملاً بيروني است و به اعماق اديان هندو راه نبرده است با اينكه او شخصيت بسيار بزرگي بوده است. دوره بيروني نزديك به عصر كسي مثل شنكره بوده كه آدم بسيار عجيبي بوده است يعني بيروني نميتوانسته يك گفتگويي را با او برقرار كند چون بيروني دين را از بيرون ميديده است و با اينكه سالهاي سال آنجا بوده است به اعماق آن راه نبرده است. كار سنتگرايان از اين جهت، دستاورد بسيار بزرگي براي ما و دنياي امروز است به خصوص براي جهان اسلام چرا كه به دست كساني صورت گرفته است كه مسلمان بودهاند.
نكته دوم هم كه بسيار مهم است اين است كه چون اينها از غرب برخاستهاند تمام سنت غرب را از درون به خوبي ميشناختهاند؛ با سنت مسيحيت، سنت يونان، سنت فلسفه جديد آگاهي كامل داشتهاند و كتابهايشان را مطالعه ميكردهاند. مفتون غرب نبودهاند، نه غرب جديد. نه غرب قديم و اين مقولات را خلط نميكردند. ما بسياري را ميشناسيم كه به سنت و دين گرايش دارند اما در باطن شيفته غرب هستند و نتوانستهاند آن حقيقت غرب را درك كنند، غرب هم خودش دريايي است و غربشناسي ساده نيست. غربشناسي ما سطحي است ما يك فيلسوفي يك مكتبي را مطالعه ميكنيم و فكر ميكنيم غرب همين است و بس، اين سطحي است. اما سنتگرايان با فلاسفه انس داشتهاند. شما كوماراسوامي را ببينيد تمام متون مقدس دست اول سانسكريت را خوانده بود، با متون اسلامي آشنا بوده، با هنر اسلامي آشنا بوده، زمينشناسي را در لندن خوانده بوده، با كانت و سنت توماس خيلي آشنا بوده و چنان با افلاطون آشنا بوده كه وقتي يك اظهار نظري درباره افلاطون ميكند چنان روح افلاطون متجلي است كه من بر بسياري از اين افلاطون شناساني كه اصلاً روح افلاطون را درك نكردهاند صددرصد ترجيح ميدهم. بنابراين مثل يك ماكو ميتواند از بالاي فلسفه غرب برود پايين و از پايين به بالا و غرب را مثل كف دست خود ميشناخته است بنابراين وقتي كانت را نقد ميكند افلاطون را مدح ميكند آنها را به زبان اصلي خوانده است و در غربشناسي دچار نوعي توهّم نيست و تمام عالم را، غرب نميداند و با شرق و اديان هم تا حد زيادي آشنايي دارند.