تبلیغات :
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 81 از 87 اولاول ... 3171777879808182838485 ... آخرآخر
نمايش نتايج 801 به 810 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #801
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    دوست گرامی درود
    مطالب بسیار جالبن اما در ترکیت نوشتار های کلاسیک و عامیانه شتاب به خرج میدین و خیلی نمیتونید باهم مچشون کنید
    در کل فال و چارچوب داستان خوب است اما نوع ترکیب ها همخوانی چندانی ندارد البته اینکه در در نوشتار هم کلاسیک باشه هم عامینه اصلا ایراد نداره اما باید به شکلی ترکیب بشه که بتونه جذابیت ایجاد کنه شما تقریبا یکی در میان کالسیک و عامیانه نوشتید


    داستان خوب نوشته شده و خوب اومده به شکلی دیگر هم خوانی کلی در موضوع و محتوا داره و این خیلی مهمه
    کامیاب باشی بازم میام

  2. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #802
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    راستش چون نمی خواستم این مطلب حالت رمان به خودش بگیره زیاد توضیح ندادم و زود رد شدم، در مورد ساختار هم باید بگم اصلا متوجه تفاوت ساختارش نشدم و فقط به این دلیل این سبکی شده که فکر می کردم اینطوری بهتر بیان میشه. در کل به گفته نویسنده معروف فرانسوی کریستین بوبن داستان از قبل حاضره ما فقط پاکنویسش می کنیم ، بازم به خاطر توجهتون ممنونم.

  4. #803
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    7

    پيش فرض

    سلام

    اینجا مسابقه ی داستان نویسی با جایزه برگزار نمیشه ؟

    کسی هست بتونه همچین مسابقه ای رو رو به راه کنه ؟

  5. #804
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض نام داستان: باور کن دوستت دارم

    قسمت 4:
    تنها دلخوشیم رفتن به کلاس طراحی بود تا شاید فکرم یه کم آروم بشه ، استاد ( آقای کیان) طبق چند جلسه قبل تیپ جدیدی زده بود. بعد از کلاس جلوی میترا رو گرفته بود و داشت باهاش صحبت می کرد، اهمیتی ندادم و زدم بیرون. بوق ماشینی از عقب اومد برگشتم ، ماشین کلاس بالای جلوی در آموزشگاه نگه داشته بود ، اونکه پشت فرمان بود داد زد : هستی خانوم بفرمائید برسونمت. وقتی خوب نگاه کردم شناختمش امید بود، آخ که دیگه حوصله این یکی رو نداشتم ولی از ترس این که بی محلی منو به گوش بابام برسونه سوار شدم ، مدام می خندید و سعی می کرد منو به حرف بیاره.
    - مامانم خیلی ازتون تعریف می کنه، می گه هستی هم زرنگه ، هم باهوش. داشت حالم بهم می خورد بچه ننه، هر حرفی می زد از طرف مادرش بود مثل اینکه خودش مهم نبود. ازم پرسید : چرا گرفته ای گفتم : یه کم خسته ام . گفت : به زودی سرت خلوت میشه. نمی دونم چرا از اینجور آدما خوشم نمیاد، اونایی که یه کی دیگه به جاشون زندگی می کنه و اسمشو محبت می ذاره. سر کوچه پیاده شدم ، خداحافظی کرد و رفت. پسره پررو به خودش اجازه می ده هر حرفی بزنه. وقتی یه جایی گیر می کنی احساس می کنی دنیا به آخر رسیده ، احساسی که الان ازش لبریزم. جلوی درخونه نگاهی به صندوق پست کردم ، نامه من نبود حتماً پست چی برده ولی به جاش یه نامه دیگه بود. نامه روهمون جا باز کردم : چی شده ، چرا اینقدر ناراحتید؟ لطفاً بگین . باید به عالم و آدم جواب پس بدی، کاغذ رو مچاله کردم و داخل کیفم انداختم.
    هفته بعد خانم و آقای امیری به خونمون اومدن تا صحبت های اولیه رو بزنند مثل این که می خواستند چیزی رو معامله کنند. اصلاً از من نپرسیدن: راضی هستی یا نه. همه حرفها رو پدرم می زد و به نظرهم راضی بود. قرار شد یه عقد کنان ساده آخر ماه بگیرن و عقد کنان اصلی بمونه واسه وقتی که خواهر امید از خارج اومد. وقتی مهمونا رفتند به اتاقم رفتم . کاش امشب هیچ وقت صبح نشه تا من فراموش کنم که چی می خواد به سرم بیاد.
    - دست تقدیر چقدر سرده که ما رو به بازی می گیره ، دلش به حال ما نمی سوزه. احساس می کنم گل آرزوهام دیگه پژمرده و کسی نیست تا صدای شکستن قلبمو بشنوه.. نامه رو فرستادم.
    به اجبار میترا برای دیدن کارای آقای کیان به نمایشگاه رفتیم. حین تماشای تابلوها آقای کیان به طرفمون اومد و کفت : از تابلوها خوشتون آومد؟ میترا بی تامل گفت : حرف نداره ، دستتون درد نکنه. آقای کیان گفت: لطف دارید قابل شما را نداره. میترا گفت : ممنون. نمی دونم واسه چی حرف میترا رو گوش کردم و اومدم اینجا. به میترا گفتم : اصلاً ازش خوشم نمیاد فکر می کنم آدم دوروییه. میترا با دلخوری گفت : هستی تو به همه بدبین هستی ، اتفاقا مرد مهربان و رمانتیکیه. با کنایه گفتم : اینو از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه اون روز منو به قهوه دعوت کرد. با تعجب پرسیدم : و تو رفتی ؟، گفت : چرا نرم اونم با آدم متشخصی مثل اون، خیلی به من لطف داره. گفتم : آره جون خودت آخه ساده لوح تر از تو پیدا نکرده، ساده لوح. میترا بدجوری بهش برخورد و با عصبانیت منو ترک کرد. اون روز به روز تو این جریان غرق میشد . ولی چیزی درچشم های آقای کیان بود که منو می ترسوند و بالاخره اون روز فرا رسید .

  6. 3 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #805
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض باور کن دوستت دارم

    قسمت5:
    میترا به خاطر بیماری نیومده بود، موقع خروج از کلاس آقای کیان صدام کرد و گفت : خانوم آرام دوستتون امروز نیومده بودند ازشون خبری ندارید؟ گفتم : کمی کسالت داشتند. نگاهی به من کرد و گفت : شما دوست صمیمیشون هستید؟ گفتم : بله تا حدودی گفت : میشه یه قهوه با هم بخوریم؟ فکر کردم می خواد در مورد میترا ازم سوال کنه قبول کردم. نمی دونست چطور حرفشوشروع کنه ولی بالاخره گفت : ببینید خانوم آرام چطوری بگم من از همون روز اول که دیدمتون به شما علاقمند شدم ، اگر راضی باشید برای مدتی آشنایی داشته باشیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم . انگار داشتم خواب می دیدم کسی که دوستم دوسش داشت اونو دور زده بود ، میترای ساده دل. چیزی نمی فهمیدم اون داشت واسه خودش حرف می زد و من مات و مبهوت نگاهش می کردم. گفت : شما راضی هستید گفتم : بله راضی ام برید و دیگه برنگردید، غافلگیر شده بود سرم رو به علامت تاسف تکان دادم و گفتم : من بیشتر از این ها از شما انتظار داشتم شما مگه میترا رو فراموش کردید؟ گفت : من علاقه ای به ایشون نداشتم خودشون به من لطف دارن و دیگه چیزی نیست. زود بیرون اومدم ، پشت سرمو نگاه نکردم. چرا مردم اینطوری شدن واقعا لازمه این کارا رو بکنن؟
    از اون ماجرا حرفی به میترا نزدم و دیگه به کلاس طراحی نرفتم ، چند روز دیگه به اجبار مراسم عقد برگزار می شه، سری به صندوق زدم چند تا نامه اومده بود. همه رو برداشتم و بی سروصدا به اتاقم رفتم . نامه اول : لطفا بهم بگید چی شده؟ شاید بتونم کمکتون کنم. نامه دوم : شما که حرفی نمی زنید فقط آه و ناله می کنید با این کار به جایی نمی رسید. نامه سوم و چهارم رو دیگه نخوندم.
    - من دختر 23 ساله ای هستم که الان در شرف ازدواجی هستم که اصلا راضی به آن نیستم و در این مدت اخیر اتفاقاتی برام افتاده که سخت منو افسرده کرده است. بی وفایی افراد، پررویی آنها و عدم حق انتخاب من. حالا شما که خیلی ادعا دارید راهی جلوی پام بگذارید. راهی که فعلا در پیش رو دارم تن دادن به تصمیمات خانواده است. شاید آخرش خوش باشه هاها!
    نامه را داخل صندوق انداختم آن روز به همراه خانوم امیری و امید به خرید رفتیم باورم نمی شد ما چیزهای را می خریدیم که مادر امید پسند می کرد انگار ما فقط دکور بودیم کم کم داشتم شک می کردم که امید زنده است ، او اسیر مطلق مادرش بود من هم که حوصله نداشتم کاری می کردم که این نمایش مسخره زودتر تمام بشه.

  8. 2 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #806
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض نام داستان : باور کن دوستت دارم

    قسمت 6 :

    نامه ای به دستم رسید شروع کردم به خوندنش :
    الان باور دارم که شما در موقعیت سختی قرار دارید شما باید با پدرتون حرف بزنید، سکوت شما به نظراونا رضایت شماست درضمن همه افراد بد و مشکل دار نیستند امیدوارم مشکلتون حل بشه، برام بنویسید ، موفق باشید. آن شب بحث مفصلی بین من و پدرو مادرم صورت گرفت، بهشون گفتم که مادر امید نمی ذاره ما خوشبخت بشیم و امید عرضه زندگی مشترک رو نداره، من حاضر نیستم در این وسط قربانی بشم حتی به قیمت از بین رفتن دوستی قدیمی پدر و آقای امیری. پدرم حاضر نبود حرف منو قبول کنه مدام سعی می کرد منو قانع کنه، مادرم هم در این راه همراهش بود. من نمی خواستم کوتاه بیایم.
    - امروز قراره مراسم عقد برگزار بشه ولی عروسی در کار نخواهد بود چون من تصمیم دارم در اون ساعت به نمایشگاه کتابی در خارج شهر برم حالا که اونا نمی خوان حرفمو قبول کنن پس من هم لزومی نمی بینم به حرف اونا گوش کنم.
    نامه را فرستادم ، نزدیکای ظهر بود که میترا تماس گرفت داشت گریه می کرد گفتم: چی شده ، گفت : آقای کیان به شهر خودشون برگشته و در نامه ای که برام گذاشته گفته که اصلا علاقه ای به من نداشته و از دخترای ساده ای مثل من بدش میاد. دلداریش دادم و گفتم : میترا خدا رو شکر کن که الان این اتفاق افتاده اگه وابستگی بیشتر می شد چیکار می کردی همان بهتر که رفت والا زندگیت نابود می شد. کمی آروم شد، درسته عاشقی خودش یه معادله مجهوله و رهایی از دستش خیلی کمه یا اصلا نیست ، ولی امروزه عشق دیگه یه دروغه و کسی که دم از عشق می زنه دروغگویست که حناش دیگه رنگ نداره . واسه همینه که از هر چی عشق و عاشقی بدم میاد و باورش ندارم . اون روز زدم بیرون و بی خبر به نمایشگاه رفتم. همش به پدر و مادرم فکر می کردم الان اونا چه حالی دارند و چیکار می کنند؟ ولی وقتی به یاد امید و مادرش می افتادم پاهام قوت می گرفت و عزم راسخ تر می شد. ساعت ها بدون هدف تو خیابونا راه می رفتم، بارون تندی هم می بارید . حالا دیگه شب شده بود، باید به خانه برمی گشتم ولی پدرمو چه کار می کردم ، حتماً خیلی عصبانییه. تو این فکر بودم که متوجه شدم کیفم نیست ، وای خدای من این یکی دیگه نه! تنم گر گرفته بود و دنیا دور سرم می چرخید، تو همین احوال ناگهان ماشینی جلوی پام ترمز کرد ، من که دیگه هیچ نیروی برام نمونده بود از حال رفتم...

  10. 2 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #807
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    واااااااااااای خدای من خیلی وقت بود نوشته های قوی چون اینو نخونده بود
    زودتر باقیشو بفرست
    راستی من یه پیشنهاد دارم اگه دوست داری
    کل مطالبی رو که فرستادی یا میفرستی تا اونجایی که برای ارسال اماده هستند به صورت پی دی اف بذار توی تاپیک اینجوری هم تسلسل داستان مشخص میه هم مشکلات کلی کار نمایان میشه
    چون در هر قسمت ویژگی خاصی ممکنه مشاهده بشه که در اون قسمت ایراد نداشته باشه اما به کل کار صدمه بزنه
    به هر حال اینیه پیشنهاده
    پاینده باشی

  12. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #808
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    سلام

    ممنون اگه بخوام PDF رو تهیه کنم باید همین جا قرار بدم؟

  14. #809
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    درود بی کران
    اره جانم همین جا قرار بده ام هر فصل رو جدا قرار بدی بهتره
    پاینده و سر افراز باشی بی صبرانه منتظریم

  15. #810
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض نام داستان : باور کن دوستت دارم

    قسمت بعدی داستان آماده است . در مورد PDF هم وقتی آماده شد تو تاپیک قرار می دم. اگه ایده ای در مورد بهتر شدن روال یا کیفیت داستان داشتید بهم بگید خوشحال میشم استفاده کنم تا سطحش بالا بره. (خصوصا ویرایش اون)

    فصل دوم

    قسمت 1 :

    وقتی چشامو باز کردم داخل یه اتاق بزرگ و تو رختخواب بودم. به آرامی نگاهی به اطراف انداختم ، پرده های توری بلند و پرچین خود نمایی می کردند. آیینه بزرگی روی دیوار کنار در ورودی نصب شده بود. در انتهای اتاق هم چندین کمد قرار داشت ، کنار تخت هم میزی همراه با صندلی بود. از تخت بیرون اومدم ، لباس خواب راحتی تنم بود. به طرف پنجره رفتم تا دور دست همه جا پر از درختچه و گل و چمن بود. حوض بزرگی وسط حیاط بود ، منظره بیرون بسیار زیبا بود . خانه بیشتر شبیه یک قصر بود. من اینجا چیکار می کردم و این لباس دیگه چیه؟ با اینا نمی تونم از اتاق بیرون برم. صندلی رو به کنار پنجره بردم و همون جا نشستم . ماشین شیکی وارد حیاط شد و جلوی در خانه نگه داشت ، ندیدم چه کسی پیاده شد، ماشین درپارکینگ پارک شد و راننده رفت. مدتی بعد در اتاق زده شد، گفتم : بیان تو . در باز شد و خانم جوانی وارد شد، زود از جا بلند شدم. سلام داد و حالمو پرسید، گفتم : خوبم ، ولی ... گفت : وقتی به اینجا اومدید حالتون اصلا خوب نبود، سر تا پا خیس بودید، چند روزی تو رختخواب بودین تا بهوش بیان و امروزهم خدا رو شکر سر حال هستید، راستی من نیکی فرهمند هستم منشی آقای فرزین رئیس شرکت تی کی. در اینجا به کارهای اداری آقای فرزین بزرگ می رسم ، می تونم اسمتونو بپرسم؟ گفتم: من هستی آرام هستم ، آقای فرزین منو از کجا می شناسن؟ گفت : نمی دونم ولی آقای فرزین خیلی سفارش شما رو کرده ، راستی می تونید از لباس های تو کمد استفاده کنید ، من کمی بعد می یام تا شما رو به دیدن آقای فرزین ببرم. بعد از رفتن خانم فرهمند به طرف کمد لباس ها رفتم ، کمد پر بود از لباس های رنگارنگ، کفش های جورواجور وخلاصه هر چیزی که یه دختر جوان دوست داره. کمد رو به دنبال لباس مناسبی گشتم ، کت و دامنی پوشیدم ، موهامو بستم و روسری کوتاهی سرم کردم. مدتی بعد به همراه خانم منشی به اتاق آقای فرزین رفتیم در را زده و وارد شدیم. مرد تنومندی پشت به ما روبه روی پنجره ایستاده بود، منشی گفت : آقا ، خانوم آرام اومدند. آقای فرزین گفت : شما می تونید برید. خانم منشی رفت و من تنها شدم. آقای فرزین گفت : می تونید بشینید. روی صندلی کنار در نشستم. کتابخانه بزرگی تو اتاق بود با یه میز کار کنارش ، چند تا صندلی راحتی هم کنار پنجره بود. آقای فرزین به طرفم برگشت. مردی که روبه رویم ایستاده بود 50 سال به بالاداشت با ریش پرفسوری و چشمهای آبی رنگ. موهایش را به یک طرف شانه کرده بود و لباس موقری بر تن داشت. گفت : خانوم آرام در مدتی که شما مهمان ما بودید من سعی کردم با خانواده تون تماس بگیرم و اونا رو از حال شما باخبر کنم ولی ...

  16. 2 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •