ساعت 3 بود که نیما زنگ زد به خونه .. عذر خواهی کرد که دیر زنگ زده .. خدارو شکر صحیح و سالم رسیده بود و مشکلی نداشت .. از فردا می خواست بره سر کار دوباره .. نزدیک یه ربعی باهاش حرف زدیم و هر کی به نوعی شادش کرد و قطع کردیم ..
دیگه مثه دفعه اول اون همه غم تو خونه نبود .. یه دلیلش واسه عادت کردن ما بود .. یه دلیلشم این بود که انقدر نیما تو این ایام عید تو خودش بود و ساکت بود که دیگه سکوت خونه به چشم نمی اومد ..
دانشگاه هم شروع شده بود .. بازم من و یلدا کنار هم بودیم .. بازم روزای خوش دانشگاه اومد .. بازم شبا با نیما حرف میزدم و اس ام اس بازی میکردم ..
ولی تمام حرفاش و اس ام اس هاش عوض شده بود .. نیما خسته بود .. از همه چیز .. خیلی افسرده بود اونجا .. هر چی میگذشت میگفتم عادت میکنه و خووب میشه ولی منوچهری هم به بابا گفته بود که نیما دل به کارنمی ده مشکلی براش پیش اومده ؟ بابا خیلی حرص میخورد سر نیما .. کلی رو انداخته بود به دوستش حالا اوضاع نیما اینطوری به هم ریخته بود ..
هر چقدر باهاش حرف میزدم گوشش بدهکار نبود .. هر دفعه یه بهوونه ای می آورد و حرف از برگشتن میزد ... اعصاب هممون به هم ریخته بود .. جو خونه اصلا قابل تحمل نبود ... چند شب خونه یلدا خوابیدم .. بهونه هایی واسه یلدا جوور میکردم که زیاد شک نکنه ... گفتم با مامانم قهرم .. ولی تا ابد که نمیشد اونجا موند .. داغون شده بودم .. اوضاع و زندگی نیما رو به قدری به هم ریخته و آشفته کرده بودم که حالم ازخودم به هم می خورد .. کاش نیما عید نمی اومد خونه
بابا هم حال نیما رو درک نمیکرد .. همش شبا بهش زنگ میزد و با داد و بیداد باهاش حرف میزد .. باز مامان یه کم نرم تر بود و نیما رو آروم میکرد ولی بابا اصلا .. دائم حرص میخورد و فریاد میزد که من بعد از عمری رو انداختم به این مرتیکه حالا ببین چجوری داره با آبروی من بازی میکنه این پسر ... همشم مینداخت گردن مامان .. تو این بچه ها رو انقدر لووس و ننر بار آوردی که تحمل کار کردن تو شرایط سخت رو ندارن .. مامان این وسط قهر کرده بود .. خر تو خری شده بود که اصلا باور نکردنی بود .. دو هفته از رفتن نیما میگذشت ولی ما از شب سوم چهارم هر شب و هر روز تو خونه دعوا داشتیم .. مامان و بابا .. من و بابا .. بابا و نیما ... بیچاره بابا .. از همه میکشید .. خیلی حرص میخورد .. دلم برای اونم می سوخت .. قلبش درد میگرفت هر شب .. نمی دونستم باید چی کار کنم برای آروم کردن محیط خونه ؟
.
.
اون روز عصر بابا سر کار بود .. منم تازه از دانشگاه اومدم .. درو که باز کردم چیزی که می دیدیم برام واقعا غیر قابل باور بود .. نیما اومده بود تهران .. مامان جلوش گریه میکرد .. نیما هم دستش به سرش بود .. سری که جوونه های موهاش روش مشخص بود ..
تا صدای درو شنیدم دو تاییشون به سرعت برگشتن سمت من .. با دهن باز مشغول تماشای صحنه ای بودم که مطمئن بودم آخر شب پر سر و صدایی رو به دنبال خودش داره ..
به زور خودمو کشوندم جلو و نشستم پایین مبل .. فقط نیما رو نگاه کردم ..
مامانم با گریه برگشت گفت ندا میبینی چه به روزمون میخواد بیاره نیما ؟ میبینی چی کار کرده ؟
با من من گفتم نیمااااااااا ... کجا پا شدی اومدی تو ؟ واسه چیییییییییییییی ؟
نیما که معلوم بود خیلی گریه کرده .. با صدای گرفته فریاد زد بابا نمیییییییییییییییییییتونم به خداااااااااااا .. به کی بگم که حالیش بشه ... نمی تونم اونجا دووم بیارم .. دارم خفه میشم .. به کی بگممممممممممممم ؟
بغضش ترکید .. تا حالا اینطوریشو ندیده بودم ..
بحث دلتنگی نیما برای من نبود .. می دونستم به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده اینطوری بی تابی میکنه و بی قراره ..
با استرس فراوون پا شدم دو تا دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم باشه باشه بابا .. باشههههه ...
من هیچی نمیگم دیگه تو هم اینطوری نکن با خودت ..
مامان خیلی حالش بد بود میدونستم از شب که بابا بیاد می ترسه ..
رفتم یه لیوان آب براش ریختم آوردم به زور دادم بهش .. یه کمم به نیما دادم به زور خورد
جفتشون خیلی بی تاب بودن .. داشتم دیوونه میشدم .. با همون لباس دانشگاه راه می رفتم تو خونه و فکر میکردم که چه غلطی بکنم تا بابا نیومده .. اگه می اومد و نیما رو میدید دیوونه میشد . .. به سرعت برگشتم گفتم نیما پاشو نیما پاشو برو خونه مامان جوون .. پاشو تا بابا نیومده ..
با عصبانیت برگشت سمت من و گفت از چی فرار کنم ؟ انقدر که شماها از بابا می ترسین من نمیترسم .. من همین جا می مونم و بهش میگم .. بش میگم نمیتونم بمونم اونجا آقاااااااا .. مگه زوریه بابا جان ؟ نخواستم ..
مامان با پیشنهاد من موافق بود التماس میکرد به نیما که تا بابا نیومده بره پیش مامان جوون ولی نیما قبول نمیکرد .. با عصبانیت پا شد رفت تو اتاقشو درو جوری بست که انگار تمام 4 ستون خونه لرزید ..
داغوون بودم ..اصلا قدرت فکر کردن نداشتم .. نمی دونستم بابا بیاد باید چی کار کنیم .. انقدر عصبانی بود این چند روز که می ترسیدم با دیدن نیما سکته کنه ... تو همین فکرا بودم که صدای وحشتناکه شکستن از تو اتاق نیما اومد ..
بدون درنگ من و مامان پریدیم دمه اتاق نیما .. درو قفل کرده بود .. با تمام وجودم به در ضربه میزدم ولی باز نمیکرد .. انقدر داد زدم گریه کردم التماس کردم ولی درو باز نکرد .. مامان کنار در افتاده بود .. ناله میکرد دیگه جونی براش نمونده بود بیچاره .. قسمش دادم نیما به رووح آقاجوون قسم درو باز کن .. نیمایی که تا این قسمو جلوش می آوردیم هر کاری میتونست میکرد انگار نه انگار من حرف زدم .. انگار هر چی تو اتاقش بود داشت میزد داغون میکرد .. ای خدا من چه به روز این آدم آوردم با این حرفم ؟
التماسش میکردم .. دیگه صدام گرفته بود .. داشتم خفه می شدم .. گلوم می سوخت بس که داد زده بودم .. نیما دیوونه شده بود .. کارایی که میکرد اصلا کارایی نبود که از نیما انتظار بره .. نیمای آروم و با شخصیت و با کلاس من حالا عینه لاتای چاله میدون داشت داد میزد و تمام اتاقشو وسایلشو داغون میکرد ....
دیگه رمقی برام نمونده بود .. مامان و بلند کردم بردم تو اتاقش به زور .. قرص ارام بخش بهش دادم . کلی بالا سرش نشستم تا آروم بگیره .. هیچ وقت مامانمو اینطوری ندیده بودم .. دلم براشون میسوخت باعث و بانی تمام این بدبختی ها من بودم و بس
صدای زنگ در لرز به تنم انداخت .. تمام وجودم استرس شد .. نمی دونستم چی کار کنم ؟
صدایی از اتاق نیما نمی اومد ولی می دونستم اون تو بازار شامه الان
تک و تنها افتاده بودم وسط این خونواده که همشون منتظر یه جرقه ان برای منفجر شدن .. با استرس آیفونو برداشتم .. با صدایی که لرزش شدیدی توش بود پرسیدم کیه ؟ صدای بابا پیچید تو گوشم .. وای بابا بود .. کاری نمیشد کرد باید درو باز میکردم .. درو باز کردم پریدم تو اتاق مامان .. دمه در با گریه گفتم مامان مامان بابا اوممممممممممممد .. چی کار کنیممممممم ؟
حال خوشی نداشت .. جوابی بهم نداد .. فقط ناله کرد ..
دوباره پریدم دمه در .. بابا درو باز کرده بود و داشت کفشاشو در می آورد ..
با عجله گفتم ئه .. س س س سلام بابا .. سلام ..
سرشو بلند کرد و جواب سلاممو خیلی آروم داد .. این روزا انقدر با مامان و نیما دعوا کرده بود که حوصله منم نداشت .. زودی رفتم تو اتاق خودم و درو بستم .. می دونستم تا چند لحظه دیگه غوغایی میشه تو خونه .