فرياد نزن اي عاشقتو که همدردي مرا ياري بده
من صدايت را درون قلب خود مي شنوم
درد را در چهره ي عاشق تو
با ذهن خود مي نگرم
فرياد نزن اي عاشق
فرياد نزن...
بي سبب نيست چنين فريادم
بيگناه در دام عشق افتادم
چه درست و چه غلط زندگي
هم خودم هم تورو بر باد دادم
بي گناه در دام عشق افتادم
اگر احساسمو مي فهميدي
قلبتو دوباره مي بخشيدي
لحظه ي پايان اين ديدار را
روز آغازي دگر مي ديدي
اگه بيهوده نمي ترسيدم
عشقو آنگونه که هست مي ديدم
شايد اين لحظه ي غمگين وداع
قلبمو دوباره مي بخشيدم
کاش از اين عشق نمي ترسيدم
ما سزاواريم اگر گريانيم
اين چنين خسته و سرگردانيم
ما که دانسته به دام افتاديم
چرا از عاشقي رو گردانيم
وقتي پيمان دل رو مي بستيم
گفته بوديم فقط عاشق هستيم
ولي با عشق نگفتيم هرگز
از دو ايل نا برابر هستيم
نه گناه کاريم نه بي تقصير
منو تو بازيچه ي تقديريم
هر دو در بيراهه ي بي رحم عشق
با دل و احساس خود درگيريم
بيشتر از هميشه دوستت دارم
گرچه از عاشقي و عاشق شدن بيزارم
زير آوار فرو ريخته ي عشق
از دلم چيزي نمونده که به تو بسپارم
به من عاشق اميدواري بده
اگر عشق با ما سر ياري نداشت
تو به من قول وفاداري بده