حالا دیگر پنجشنبههای عزیز
عزیزتر شدهاند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمیکند
حالا دیگر پنجشنبههای عزیز
عزیزتر شدهاند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمیکند
آرام
آرام
ت
ه
ن
ش
ي
ن
شدي
در
من
. . .
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خندههای تو دل بسته است
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
و انسان
جغرافيا را به آتش ميكشد
تا تاريخ را بسازد.
بایدعاشق باشداینطورکه غمگین می نویسد!
فاصله ای نمانده بود،
تنهایک قدم
تاگشودن معبرِ تاریک به نور،
رسیدنِ دست های متبرک به هم،
تنفس عطرماه وبابونه.
*
وتاچیدن آویزه های نور،
جشن آخرِ ستاره های شب،
گردن آویزِ ماه شدن.
*
فاصله ای نمانده بود،
تنهایک قدم
تاماه شدن!
***
توان تو اما
تمام شد
یک قدم مانده به...!
پروانه
رنگ بال هایش را از یاد برده است
پرنده
آوازش را به یاد نمی آورد
دعا کنید
سطرهای عاشقانه
از یادمان نرود!...
اخبار ساعت بيست و يك
صدای احسان خواجه اميری در راديو
قبض آب
برق
گاز
تلفن
و چند وقت ديگر
شايد
اينترنت پر سرعت
چرا از چشمهايت
هيچ خبر تازه ای نميرسد؟
کسی بی عاطفه مثل تورا هرگز نمی بخشم
ولی دانی گناهت راچرا هرگز نمی بخشم
به عمرم لحظه ای با خود چنین خلوت نمی کردم
تورا آغاز درد انزوا هرگز نمی بخشم
غزل هایی که بال افشان مرا هرروز می بردند
از اینجا خانه ام تا نا کجا هرگز نمی بخشم
نگاه ساده ات دست از خیالم بر نمی دارد
من آن را بانی این ماجرا هر گز نمی بخشم
غریبی را گمان کردم که با تو میبرم از یاد
تو را آری به ظاهر آشنا هرگز نمی بخشم
گناه چشمهایت را از آن روزی که با احساس
مرا می خواند بیا با من تا . . . هرگز نمی بخشم
تمام برگهای دفترم پر می شود امشب
از این شعری که می گوید: تو را هرگز نمی بخشم
در فروبند كه با من ديگر
رقبتي نيست به ديدار كسي
فكر كان خانه چه وقت آبادان
بود بازيچه ي دست هوسي
هوسي آمد و خشتي بنهاد
طعنه اي ليك به بي ساماني
ديدمش، راه از او جستم و گفت
بعد ازاين شب و اين ويراني
گفتم : آن وعده كه با لعل لبت ؟
گفت : تصوير سرابي بود آن
گفتم : آن پيكر ديوار بلند
گفت : اشارت زخرابي بود
گفتم : آن نقطه كه اندوخته دود
گفت : آتش زده ي سوخته ايست
استخوان بندي بام و در او
مرگ را لذت اندوخته ايست
گفتمش : خنده نبندد پس از اين
آفتابي، نه چراغي با من
گفت : آن به كه بپوشي از شرم
چهره ي خويش به دست دامن
دست غمناكان – گفتم – اما
از پس در به زمين مي سايد
خنده آور لبش – گفت : وليك
هولي استاده به ره مي پايد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)