ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صداي كيانوش گرديد و نيكا با تعجب اين تغيير حالات را مي نگريست : مقصر روزگاره كه ما رو تا اين حد گرفتار كرده . پرستار ميزان الحراره را بدست نيكا داد و او آنرا زير زبانش گذاشت . و بعد رو به كيانوش كرد و گفت: اين بيمار خيلي دختر بدي شده آقاي مهرنژاد ، كمي نصيحتش كنيد .
- نصيحتشون كردم وخوشبختانه پذيرفتند
- واقعا؟
- البته بذاريد جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ايشون لطف كردند و پذيرفتند..... نيكا خواست خواست چيزي بگويد. كيانوش گفت : هيس، لزومي نداره با اون درجه حرف بزنيد.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهي به آن كرد و عددي را يادداشت نمود نيكا گفت: آقاي مهرنژاد شما نمي دونيد خانم رئوف در اين مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اينقدر كه خانم معتمد ميخوان از دست ما فرار كنن
كيانوش لبخندي زد وگفت: خانم رئوف اميدوارم بتونيم زحمات شما رو جبران كنيم
- خواهش ميكنم آقا. اين وظيفه منه ، ولي نيكا جون به من لطف داره
- مي دونيد خانم رئوف آقاي مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغيير بدن.
پرستار نگاه استفهام آميزش را به كيانوش دوخت و اورا مجبور به توضيح كرد . كيانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اينكار رو بكنه .براي همين هم ديروز به اينجا اومدم و عكسهاي پاي نيكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معناي نگاه هر دو را مي دانست پرستار از شنيدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نيكا از اينكه كيانوش ديروز در بيمارستان بوده پرستار زودتر از نيكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستيد از ايشون وقت بگيريد اينطور كه شنيدم سرشون خيلي شلوغه
كيانوش بسيار متواضعانه تنها به گفتن اين جمله كه كار مشكلي نبود بسنده كرد پرستار رو به نيكا كرد و گفت: با اينكه از رفتن شما دلتنگ مي شم ، اما چون مي دونم به صلاحتونه بسيار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه ميكنه خواهي ديد
- رفتن نيكا خانم وابسته به تمايل ايشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همين بيمارستان عمل انجام مي شه .
- واقعا؟ خيلي خوبه
- پس ما بازم پيش نيكا خانم خواهيم بود............خوب من ديگه بايد برم از ديدارتون خيلي خرسند شدم آقاي مهرنژاد
- منم همينطور خانم
كيانوش فورا جلو رفت و در براي پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتي برگشت نيكا بلافاصله پرسيد: پس شما ديروز اينجا بوديد؟
- بله پرفسور عكسهايي از شكستگي پاتون ميخواست و من براي گرفتن عكسها و پرونده شما به اينجا اومدم وقتي دكتر عكسها رو ديد به من اطمينان داد كه شما بزودي مي تونيد راه بريد، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اينجا اومديد و سري به من نزديد واقعا كه............
- كه چي؟ خواهش ميكنم بگيد
- هيچي
- اينطور عصباني نشيد، من اومدم ولي چون شما وشادي خانم مشغول بازي بوديد، صلاح نديدم مزاحمتون بشم، همين كه شما رو سرحال ديدم كافي بود.
نيكا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من بايد بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنيد بهتره. راستي اين بسته شكلات رو هم بديد خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولي متاركه كرده، بچه اش پيش خودش نيست
چهره كيانوش حالتي حزن آلود بخود گرفت و گفت: حيف از ايشون زندگيشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روي ميز گذاشت و در حاليكه سعي ميكرد چهره غمگينش را لبخندي تصنعي شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصي مي فرماييد؟
- خواهش ميكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كيانوش كيفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نيكا باز او را صدا زد و گفت : مي دونيد آقاي مهرنژاد ، ميخواستم راجع به مطلبي با شما صحبت كنم، اما فكر ميكنم بايد به زمان ديگري موكول كنم
كيانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه ميخواهيد بمونم؟
- نه، باشه براي بعد
- هر طور شما مايليد پس من ميرم
- بسلامت
كيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود .



جواب بصورت نقل قول