قسمت هجدهم: : : :
آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را كشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.
- بله.
- سلام مهندس.
- سلام گیسو خانم، عصر به خیر.
- ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.
- آروم باشین خانم. بدونین با چه كسی دارین زندگی می كنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟
- حق با شماست.
- امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستورا. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.
- باشه، قراره با الناز كجا برن؟
- قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت كنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.
- باشه، فعلا خدا نگهدار.
- خدا نگهدار.
مثل مرده ها به مبل تكیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می كند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع كردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز كشیدم و به چهره منصور كه آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود كه هنوز دوستش داشتم. اصلا فكر نمی كردم به من خیانت كند. كمی اشك ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق كه به منصور داشتم و آن همه امید كه مرا به این خانه كشاند. بدجوری می سوخت. بعد كه فكر كردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج كنم، با كسی كه می داند همسر اولم چه خیانتی به من كرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سركوفت بزند و تحقیرم كند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی كرد. این بود كه به بهرام فكر كردم. آن قدر فكرهای جورواجور به سرم زد كه خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز كرد و مرا كه دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد بعد برای اینكه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت:
- خواب می بینم؟ جناب عالی كه گفتین كنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....
- كنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.
و پشتم را كردم.
باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:
- آخه تو چرا با من بد شدی؟
- برو از قلبت بپرس، نه از من.
با لحنی بامزه قلبش را نگاه كرد و گفت:
- جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟
- بله، بله. ممنونم جناب قلب.
بعد در گوش من گفت:
- ایشون می فرمایند كه حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه كه من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم.
و شروع كرد به بوییدن سر و گردن من.
- آ ، منصور پرتت می كنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!
- آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.
- پس چرا قبلا كه عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.
- غلط كردم خوبه؟
- نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینكه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد كه غلط كردین.
- من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه كسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار كنه.
- ا ...! پس اون بدكاره ای كه روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف كردیم می شیم اخ.
- شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.
- شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.
- تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی كنی؟
جیغ كشیدم:
- برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی كنی؟
بدون كلمه ای از كنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن كرد و همانجا كشید. بعد بلند شد لباسش را عوض كرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم كمی اشك ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم.
تلویزیون را روشن كردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت كرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوكلن زده، در حالی كه كت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت.
خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینكه بگوید كجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را كه بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می كردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:
- ساعت شش و نیم منتظرم.
حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم.
- تشریف می برین بیرون؟
- آره ثریا خانم. می رم كمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟
- قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یكی از دوستاشون.
- بره قبرستون، كی ناراحت می شه؟
- اوا خانم جون، خدا نكنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر كدوم نباشه اون یكی معنا پیدا نمی كنه.
- خداحافظ. راستی من سعی می كنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش كه.
- چشم خانم.
- از همسایه مون چه خبر؟
- خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو كردن.
- شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.
- خیر پیش.