سرآغاز:
سرزمینی سرد و رو به مرگ. تنها مکان باقی مانده و قابل زندگی بر روی زمین.
نزدیک به هزار سال از سقوط آسمان میگذرد و اینک تنها شاهدان آن حادثه خود حادثه سازانند که هنوز پا برجا ایستاده و به دنیای ویرانی که خود ساخته اند نگاه می کنند.
سازه هایی عظیم که دست ساخته انسانها نبودند، ولی برای آنها ساخته شده بودند و این هدیه نه برای خیر آنها، بلکه برای نابودیشان بود.
سازه ها در تمام نقاط دنیا فرو افتادند و تمامی انسانها را نابود کردند. تنها تعداد کمی از انسانها از این حادثه جان سالم بدر بردند و به زندگی در ویرانه های عظیم دنیای ویرانشان ادامه دادند.
اینک هزار سال از آن حادثه گذشته و انسانها همچنان زنده اند و زندگی می کنند، اما نه به آن شکل که در گذشته بودند. دیگر علم و دانشی نیست، پیشرفتی نیست و هر چه هست از بازمانده های روزگاران پیش از سقوط است. تنها مقدار کمی از دانش گذشته برای انسانها باقی مانده... دانشی که تنها یادگار دوران شکوه انسان بود.
و اینک ما تنها بازماندگان نسل بشر هستیم... موجوداتی تنها و نیمه وحشی. ما دیگر امیدی به زندگی نداریم، دیگر چیزی هم نداریم،
تنها دارایی مان دستهای خالی، بدنهای یخزده و گرسنه است و روزگارمان را در ویرانه ای که روزگاری زمین نام داشت به سختی می گذرانیم و به سمت آینده میرویم.
آینده ای که در آن سردتر و گرسنه تر خواهیم شد.
خب این یک مقدمه کوچولو از بازی افسانه هیراد بود. لااقل الان دیگه میدونید داستان بازی در چه جور جایی اتفاق میافته.
داستان بازی روی کاغذ تموم شده. تقریبا سه مرحله از شش مرحله بازی هم تموم شده و اگه خدا بخواد و یه ناشر خوب براش پیدا کنیم بزودی ( شش ماه دیگه ) به بازار می فرستیمش.
خیلی خوشحال میشم نظراتتون رو در مورد بازی بگید. ممنون.
اینم چند تا تصویر از بازی
![]()