هيچ مراسمي لازم نيست
به خصوص اين شمشير كه يادم مي آورد
غرض فقط حال گيري بود
نه هاراگيري
در اين همه خون چه فرق مي كند
هيچ مراسمي لازم نيست
به خصوص اين شمشير كه يادم مي آورد
غرض فقط حال گيري بود
نه هاراگيري
در اين همه خون چه فرق مي كند
پیچکی میپیچد
روی دستم وقلم
روی تبدارترین واژه شب
میچرخد...
اسمان با مهتاب
به زمین میخندد
پنجره بیدار است
اینطرف برصفحات کاغذ
غزلی میشکفدد...
fanoose_shab
از وقت های تنهایی ام
چه بادبادک ها ساخته ام
رها در آسمان
با نخی به دست باد
خبر به دورترين نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی گمان ـ برسد
عذاب بيشتر از اين ؟ که پيش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به ديگران برسد
چه می کنی ؟ اگر او را که خواستی يک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست ترش داشته ، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترين نقطه ی جهان برسد
گلايه ای نکنی ، بغض خويش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوش شان برسد
خدا کند که ... نه ! نفرين نمی کنم که مباد
به آن که عاشق او بوده ام زيان برسد
خدا کند فقط اين عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ...
كاغذ كاهي
كه زير قفس
كركس
براي فضلهاش گذاشتهيي
جايِ شعر نيست
بايد بر ايرانچك نوشت
كه خريدار دارد
اين بياعتباراين روزها
اي كاش ميدانستم
شبيه كه هستي؟
شبيه موسي
كه ميكلآنژ تراشيده است؟
يا شبيه محمد(ص)،
كه خودت تراشيدهاي؟
اگر هراس از فقيهان نبود
تمثالت را ميساختم
شبيه درخت
نه، شبيه دريا
شبيه كوه
نه، شبيه باران
شبيه پرنده
نه، شبيه انسان.
ببين چه ساختهاي
تو كه پيامبرانت را فرستادهاي
تا از بتپرستي نجاتم دهند!
سرخ و سیاه
چشمانت و لبانت
حریر بدن عریانت را به من بپیچ
ولبان داغت را بر پیشانی ام بکش
...
پولت را بگیر و برو
بايد گذاشت و ...
و رفت
وگرنه
ميگيرند و
بيرونت مي كنند !
به رابطه ي جديدي رسيده ام
عشق... در ...فاصله
برابر مقدار ثابتي است
فاصله كه به بينهايت ميرود
عشق محو ميشود!
تمام حجم خيالم از تو لبريز است...
خيالم کوچک نيست...
تو بزرگی...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)