"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."
"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."
"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."
"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"
"...اين هم يکي ديگر!"
بنگ!
"لويي ،توني،شام"
"آمديم مامان!"
پرسیلا منتلینگ
"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."
"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."
"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."
"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"
"...اين هم يکي ديگر!"
بنگ!
"لويي ،توني،شام"
"آمديم مامان!"
پرسیلا منتلینگ
...... اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون احمقی كه اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو كف دستش بگذارم (با عرض معذرت)
دوقلوهای خواهر برای خودکشی دو تا اسلحه تهیه کردند و قرار شد هر دو در یک لحظه به دیگری شلیک کند.زمان شلیک تنها صدای یک تیر بلند شد.خواهرِ دوقلوی بزرگتر کنار جنازهی پر از خونِ خواهر دوقلوی کوچکتر که با مردمکهای از هم پاشیده به آسمان نگاه میکرد نشسته بود و گریه میکرد.او به خاطر میآورد که خواهر دوقلوی کوچکتر همیشه به شوخی معتقد بود او - خواهر بزرگتر- با همان پنج دقیقه تولدِ زودتر به او خیانت کرده است.
دنیایی که من در آنم دنیایی سراسر نومیدی ست.که حتی میله های درونم نیز ، فریاد تنهایی سر میدهند
«داستان ميني ماليستي» : گونه اي از داستان كه هر روز كوتاه و كوتاهتر مي شود.
اين شيوه ي داستانپردازي بر پايه ي فشردگي تا سرحد ممكن بنا شده است تا آنجا كه فقط عناصر ضروري اثر،آن هم در كمترين و كوتاهترين شكل باقي مي ماند...
پسر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهايش از زمين جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد. خودکشي از روي بلند ترين ساختمان شهر را به اين خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشي او را چاپ مي کردند ، اينطوري مي توانست از عشق خيانتکارش انتقام بگيرد، و به همه بفهماند که نبايست عشق او را دست کم مي گرفتند ، با اين خودکشي معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده مي كرد.
فاصله تا زمين زياد بود اما وقتي به انتهاي راه مي رسيد از ترس زهره ترک شد، ولي نه به دليل ترس از مرگ، بلکه به خاطر اين که نامه خودکشي اش را با خود نياورده بود.
مهدي مقدم
دو دوست صميمي ساليان سال باهم رفاقت ميکردند. از دست روزگار يکي از آنها فقير شد و ديگري پولدار. بازهم از دست روزگار آن مرد فقير زنش را در يک تصادف از دست داد. ساليان سال گذشت و صميميت اين دو دوست هر روز کمتر و کمتر ميشد. دست روزگار باز هم بي رحمي کرد و مرد فقير را مريض و خانه نشين کرد. ساليان سال همچنان گذشت و سرانجام هر دوي آنها پير شدند و مردند. دست روزگار قبر هر دو را کنار هم چيد. مرد فقير احساس آرامش ميکرد که بعد از ساليان دراز بازهم دوست قديمي را ميبيند. اما مرد ديگر به هيچ چيز فکر نميکرد.
نويد رافعي
دفتر نقاشيات را باز کن و تصوير مردي را بکش که چنان گريسته است که پاک شده است.
پوريا عالمي
دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟"
و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."
دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"
پیش از ازدواج، شش نظریه برای بزرگ کردن بچه داشتم. اکنون شش بچه دارم با هیچ نظریه ای.
"ژان ویلموت"
مرديست در جاده که نميداند ميرود يا برميگردد. مردي که خود جادهايست که تو را ميبرد و برميگرداند. مرديست در جاده که ميداند تو از او عبور خواهي کرد. مردي در جاده است منتظر زني، زني که نميداند از مرد در حال گذر است.
پوريا عالمي
سال گذشته به تماشای مسابقه بیسبال برادر کوچکترم رفتم، همانطور که همیشه میرفتم. برادرم در ان زمان ۱۲ سال داشت و دو سال بود که بیسبال بازی میکرد. وقتی دیدم او خودش را گرم میکند که توپ بعدی را بزند، تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم و توصیه هایی بکنم.
اما وقتی نزدیک شدم فقط گفتم:( دوستت دارم.) در پاسخ پرسید: ( منظورت این است که میخواهی امتیاز بگیرم؟ ) با لبخند گفتم:( سعی خودت را بکن.)
وقتی وارد زمین شد٬ حال و هوای خاصی دراطرافش احساس میشد. او کاملا مطمئن بود که چه میخواهد بکند. چرخید و با چوب ضربه ای عالی به توپ زد. من واقعا خوشحال شدم ولی انچه بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داد هنگامی بود که از زمین خارج شد. با وسیع ترین لبخندی که تا کنون دیده ام به من نگریست و گفت: ( من هم دوستت دارم.)
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)