نمیدانم
چند شهر
چند آبادی
و چند نمیدانم از من دوری.
پس چشمهایم را در نامهای میگذارم
و به سویت پست میکنم،
شاید ببینمت....
نمیدانم
چند شهر
چند آبادی
و چند نمیدانم از من دوری.
پس چشمهایم را در نامهای میگذارم
و به سویت پست میکنم،
شاید ببینمت....
بگويم اگر
چشم راستم فدای تو
لابد می گویی
چشم چپم را برای خودم نگه داشته ام
با یک چشم هم
می گذرد زندگی
بگویم اگر
تاب می آورم هزاران عذاب را در راه تو
لابد می گویی
در راه عشق
عذاب چیست؟اضطراب چیست؟
من قلبم را به تو داده ام
بی انصاف
دل که دو تا نیست
یکی است.
آمده اي
و من اين بار
پنجره ام را نبسته ام
مي خواهم رد شدنت را ببينم
مضطربم و نگران ...
اگر مي دانستم ...
مي دانستم ...كه تا آخر دنيا با مني
به جنگ ابر ها ميرفتم
شايد كه ببارند ...شايد كه بماني ...
گفتي فراموش كردن كار ساده یست
تو ، فراموش كن
من
ساده ها را بلد نيستم ....
دنیای کوچکی داشتم که در چشم های تو جا می شد
کودکی های شاد من ؛
سبز ، آبی ، قهوه ای
و در رنگین کمان ...
دو گوشواره آویزان از دستانم
که آویخته بود بر دهان تو .
دنیای کوچکی داشتم که تو گاه گاه از آن عبور می کردی
در کافه ی نیمه راهی
با یک فنجان چای دم نکشیده
و مرا
در طعم مکرر شیر و شکر
حل می کردی.
دنیای کوچکی داشتم
وقتی با چمدانی از چنار
از اندوه تنم گذشتی .
و از پشت صندلی
قله دماوند پیدا بود .
شیدا محمدی
شاعر که باشی
دنیا برای بخشیدن
کوچکترین واژه است
... تو كه رفتی!
ماه هم راهش را گرفت و رفت
و مسیری از مورچگان
که قیشدههای دیروز را میبرند
خط سرنوشت ما
یک تقاطع بیشتر نداشت
ما بودیم و خودخواهی
و ادامه ی راه...!
در عشق تو تنها بودم
چون جوانی که دیده به عشق می گشاید
و از جوانی خود سرمست بودم
و سراپای ترا غرق بوسه می ساختم
این داستان گذشته ای ست
که هرگز فراموش نمی کنم…
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)