به شعر ها بگو دیگر تمامش کنند
کم کم دارم بهشان حسادت میکنم
نمی خواهم در آغوش شعر بروی
در حالی که دستان من برای در آغوش کشیدنت همیشه باز است
نمی خواهم با هیچ چیز و هیچ کس قسمتت کنم
فقط مال من باش!
"خودم"
به شعر ها بگو دیگر تمامش کنند
کم کم دارم بهشان حسادت میکنم
نمی خواهم در آغوش شعر بروی
در حالی که دستان من برای در آغوش کشیدنت همیشه باز است
نمی خواهم با هیچ چیز و هیچ کس قسمتت کنم
فقط مال من باش!
"خودم"
درشت و خوانا می نویسم دوستت دارم
هر چند...
او که سواد ندارد
"خودم"
دوستش ندارم
پس چرا شب ها
میخانه ها را بگردم
و مثل همیشه
مست کنم
به یاد او؟
و سکوت مي کنيم
هم من ، هم تو !
اصلا بيا
يک خط زير قانون خط هاي موازي بنويسيم
دو خط موازي هيچوقت به هم نمي رسند
اما اين دليل نمي شود همديگر را دوست نداشته باشند ...
لطفا به گيرندههايتان دست نزنيد
فرستنده اشكالي ندارد
تلويزيونتان رنگي هم كه باشد
كلاغها
سياه، سفيد پخش ميشوند
سیبی رها بودم
بر پهنه آب
و رهایی
سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند...
خدا گفت : اگر او را به تو دهم
خود را از تو می گیرم
گفتم : می پذیرم
اما حالا
او را دارم ولی تو دیگر نیستی .
"خودم"
اگر باران شوم و بر زمین هم ببارم
تو آنقدر سریع خورشید می شوی
که دیگر اثری از من نمی ماند .
"خودم"
فکر کردن به تو زیباست
آرام
مثل قایقی که بر دریا
خانه کرده است
فکر کردن به خاطرات تو زیباست
مثل مهتابی نیم سوخته
مدام
چشمک می زنی
حتی عکس هایت
مثل دمباله ی عطری که زدی
و در خانه تکرار می شوی...
اما خودت آن نیستی
زنگ که می زنی و می گویی:
اعصابم را خرد کرده ای
مثل پارازیت و برفکی
که آرامش مغزم را
با یک کلید
در شب خاموش
بر هم می زنی!
از پس سالها
سراغت را از کوچه می گیرم
می گوید او گذر نمیکند دیر زمانیست
سراغت را از گلدان میگیرم
می گوید او گلی نمی بوید دیگر
از کتاب سراغت را گرفتم
گفت او سطری از من نمی خواند دیگر
از پنجره پرسیدمت گفت
او به دیدار نمی آید
دانستم کجایی
این بار سراغت را از قلب زمین گرفتم
از گور
گفت : هییسسسسس!
او خواب است!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)