کلمهها بيهوده در رفت و آمدند
نگاهم را كه نميشنوي
کلمهها بيهوده در رفت و آمدند
نگاهم را كه نميشنوي
چه خوش است
ترانهاي كه با سوت ميزني
وقتي مست و سرخوش خيابانگردي ميكني
اما چه اندوهبار است
همان ترانه
وقتي درون كوپهي قطاري هستي.
چه باک
اگر دستان من خالیست
و بالای سرم
پروانههای شوخ و شنگ
با شعر رخوتنک لبخندی
نمیرقصند
چه باک
اگر جنگل سراسر زرد و پژمردهست
و ابر
بر فراز خاک
بغضاش در گلو مانده است
و بر لبهای خشک بام
بوسه و آواز و باران نیست...
تو را دوست دارم. تو را معبد عطر و عنبر
تو را پیر ترسای اطهر
تو را دوست دارم
تو را آهوی سنبلستان هستی
تو را پیر بنیان کن شب پرستی
تو را زاده نور پندار روشن
تو را ژاله صبح و هم شور گلشن
تو را
دوست دارم
باید عاشق شد
دیوانه شد
رفت و شکست
کوله باری شد
در پیچ رهی
یا غباری شد
و از کوچه گذشت
تیله سنگی شد و غلطید به رود
باید از کوچه
گذشت
مقابل پنجره ات نرده کشیده ای
تا عاشقانت دخیل ببندند
و من بیم ناکم از کلیدی که قفل احساست را بگشاید
و دستی که پنجره ات را ...
این روزها
مردها زندگی می کنند
نامردها زرنگی
محبت را
اما
خریداری نیست...
(شعر از خودم)
برای من از دور دست تکان نده
من تو را همین نزدیکی گم کرده ام
شاخه گلی ساختم
پیش توانداختم
از بدی سرنوشت
قلب ودل و باختم
ثانیه ای سوختم
درد برافروختم
شرح به دل اندوختم
باز خودم سوختم
باري ديگر
به بهاري ديگر
شهسواري ديگر
با كوله باري ديگر
باز خواهد گشت
( مردي كه روحش را
به شيطان نفروخت )
مردي كه اهل درد بود
مردي كه
مرد مرد بود
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)