مجنون که می شوی
لیلی ات را…
می برند…
مجنون که می شوی
لیلی ات را…
می برند…
هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود…
آنقدر توی سرمان زدند
که دیگر نمی گوییم نزنید
می گوییم…محکم نزنید…
در ایران
زندگی نردبانی است
که در اولین پله
اعتماد تو را سست می کند
دست ها بالا بود ؛ هر کسی سهم خودش را طلبید
سهم هرکسی که رسید داغ تر از دل ما بود
ولی نوبت من که رسید سهم من بخ زده بود
سهم من چیست مگر؟ یک پاسخ!
پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم عمق آن وسعا داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند!
بی تو این روزهای روشن واسه من تاریکه
وقتی بی تو تک و تنهام زندگی معنی نداره
از همون روزی که رفتی دل به هیچ کسی ندادم
گفتن لحظه ی آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره ی تو فقط تو خواب و خیاله
لحظه های آخر تو توی قلب من می مونه
هیچ کی مثل من بلد نیست
قدر چشماتو بدونه
دل شکسته ام را خریدار نباشد
آیا کسی هست که وصله زند بر دل من
نمی دانم چرا این دل من برای تو خود را باخت
من هنوز تو را خواهانم
منتظر با قلبی شکسته به دست خودت
تا بیایی و قلب شکسته ام را مرهم باشی
من منتظر به در می نشینم تا که بیایی
مرا با خود به آن سوی عشق رسانی
دوست دارم که مرا چون یار خود
بار دگر دوست بداری
زمانی که کامم از تو بر نمی آمد
شب ها چه کند می گذشت
چنان که گویی ابدی بود
اکنون چه خوشبخت توانم بود
اگر در سراپرده ی من باشی
و شب همچنان کند بگذرد
همین که یارش در جمع نمی توانست از او بپرسد
چه زمان دوباره همدیگر را می بینند
دخترک در سکوت رز آبی بازیچه اش را
با انگشتانش فرو بست یعنی
موقع غروب خورشید
وقتی گل های آب بسته می شوند
می توانند همدیگر را ببینند
دو سه ده سال که از عمر گذشت
آینه بانگ زد ای جوان پیر شدی
قله ی عمر گذشت
با خبر باش که از قله سرازیر شدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)