دستور بده كه صندلي را بكشند
دستور بده كه صندلي را بكشند
ما منت مرگ را نخواهيم كشيد
دستور بده كه صندلي را بكشند!
دستور بده كه صندلي را بكشند
دستور بده كه صندلي را بكشند
ما منت مرگ را نخواهيم كشيد
دستور بده كه صندلي را بكشند!
ناگاه به يك نگاه بيرون آورد
مي خواست كه ...
...
اشتباه بيرون آورد .
آن شعبده باز پير يك روز مرا
از داخل اين كلاه بيرون آورد .
چندی است که با خواب خودم تنهایم
از چوب تراشیده شده رویایم
تنهایی ام از مرگ به من ارث رسید
من پیر قبیله ی مترسک هایم
گریه هایم عاشقانه می خورد بر سقف قلبم
یاد ایام تو داشتن می زند سیلی به صورت
باورت شاید نباشد مرده است قلبم ز دستت
فکر آنکه با تو بودم..با تو بودم شاد بودم
توی دشت آن نگاهت گم شدن در خاطراتت
نگاه ساکت باران به روی صورتم دردانه می لغزد
ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه می خندم
ولی اندر سکوتم سخت می گریم.
من دیدم تو را که
لبخند می زدی به احساس های من!
من شنیدم که
هزاربار می گفتی : دوستت دارم !
من احساس کردم
کاملا احساس کردم که
دست های لرزانم را گرفتی و .... تابستان شدم !
من دیدم ، شنیدم و کاملا احساس کردم ...
من ...
این فلسفه بیدار شدن از خواب ، عجیب مرا اذیت می کند !!!
قـرارِ آخـره اما… بـرایِ اولیـن بـاره
که قلبم خالی از عشقه … که حرفام نقطه چین داره
کجـا رفتـه هیاهـویِ هـزار و یک شبِ رویا ؟
کجـا جا مـونده مجـنـونِ همیشه عاشقِ لیلا ؟
تو کـه توُ شهرِ تاریکی ، به آغـوشـم امون دادی
چـرا خـورشـیدِ قلبت رو به نامحرم نشون دادی ؟
دیگه حرفی نمی مونه… دیگـه وقتِ رهائیـه
تهِ این کوچه ی بن بست ، دوراهـیِ جدائیـه !
نگام کردی و لرزیدم ، هوایِ رفتنت سرده
مقصر نه منم نه تو ... فقط عشقه که نامرده !
غـروبِ روبـروی ما ، شبـو کم کم رقم می زد
تو می رفتـی و تنهائی به سمت من قدم می زد
وقتـی بیـنمـون یه دنیـا حرفه ... امـا الکـی
وقتی شبـهامون پره ، از گریه ی یواشکـی
وقتـی ما زنـدونـی یـه خونه غرق ماتمیم
پس چرا منتظریم ؟ ... چرا هنوزم با همـیم ؟!
بینِ دسـتـامون فقـط فاصـله هایِ سـرده
حلقـه ی زوج من و تو خیلی وقته فـرده !
می بینی ؟! قصه ی ما حتی تو اوجش ، پَــسـته
جـاده ی زنـدگـی ما ، آخـرش بن بـسـته
بیـا تنـهـائیـمونو تو خـونـه تنـها بـذاریم
مرغ عشقـو با دروغاش تو قفس جا بذاریم
یه خداحافـظ بگیـم ، وقتـی سلامی نداریم
بریم و توُ جاده ی رها شدن پا بذاریم
باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر
گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را
رفتي ،
خنديدی و چشماتو بستي ..
.
.
.
.
امشب تمام مردم شهر
يك لحظه دلتنگ ات مي شوند .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)