او هوایم را داشت
که پیاده رو ها لیز و یخبندان بود
بی هوا رفت
بی هوا ماندم
چه هوایش امروز
که پیاده رو ها لیز و یخبندان است
در سرم پیچیده است
او هوایم را داشت
که پیاده رو ها لیز و یخبندان بود
بی هوا رفت
بی هوا ماندم
چه هوایش امروز
که پیاده رو ها لیز و یخبندان است
در سرم پیچیده است
که صدا
صدا نبودهاست
که رنگها
رنگ نبودهاند
و نه اصلن قرمزها،
قرمز
و نه اصلن آبیها،
آبی
که تو دست تکان دادی...
جاده شدم
سنگِ زیر پا شدم
علایم بیانتها شدم
مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطبها با هم خوابیدند
همآغوشی قطب شمال و قطب جنوب
زمین دریاها را بلعید
کوهها به آسمان پناه بردند
چایت نصفهکاره بود
پرسیدی
«فردا کِی است؟»
چند ماهی از شاخهها عبور کردند
نه انگار که زن بودم
گفتم هماکنون فرداست
نه انگار آدم بودم
از پنجره به آسمان پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی
میخواهم ماه و ماهی را بخوابم
نه که بیدار نباشم
بخوابم که بیدار باشم
نه که بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابم
و
رویاهایم را برای باغهای میوه بچینم
سارا محمدی
میشود سلانه گذشتنت را ديد
از پشت پنجرهی خيال.
راه افتاد زير باران
سرفه کرد
سوت زد در آن تاريکی
و جايی گم شد.
میشود
همهی اينها میشود.
معروفی
نیمهشب بود که
قد کشیدند سایهها
روی دخترکان لمیده کنار آتش
گریختن چه واهی! جنگیدن چگونه؟
مردان همه نشئهی می شبانه
گلّه در خواب
قتل و خون و غارت و فریاد
ماه بیتفاوت بالای آسمان.
هنوز هم انگار
اسبهای همهی دشتها در من رمیدهاند!
میلرزم و میچرخم و میخوانم:
چرا ماندم؟! من که فصل کوچم رسیده بود!
الهام ناصری
امشب به خاطر ِ غزلِ آخرم بخند
امشب كه از هميشه شاعرترم بخند
تا پُر شود نگاهِ من از رنگِ زندگي
تا حس ِ بودنت بشود باورم بخند
بالنده شو، هر آينه، ققنوس ِ كوچكم
خوش حال باش و بر تل ِ خاكسترم بخند
زيبا! شكوفه هاي شِكَر خنده هات را
هر قدر هم گران بدهي، مي خرم، بخند
گفتي كلاغ پَر، همه پَر و به خاطرت
تا ارتفاع ِ پستِ قفس مي پرم بخند
امشب به خاطر ِ دل غميگن ِ مادرت
زيبای من، گلم، غزلم، دخترم، بخند
یک سکوت پُر صدا
برای رفتن و شکستن از حریم تو
و پا به روی یک وجود می نهم
شکسته تر و مانده تر
صدای من
که بر کبود راه غصه ها
نشسته در نگاه تو
و یک تنش،
دوباره
تر شود تمام گونه های من
و قلب کوچکم
پر از تمام آه های کهنه ی غریب کودکی،
به انتظار یک افق!
چرا سحر نمی شود؟
همه چیز آماده بود
درست وقت آمادنت
تو را گم کردم
و سالهلست ...
هنوز صدایت را نمیبینم
کاش آن روز
سر وقت نمی آمدی
سر وقت نمی آمدم
دوست دارم هميشه
درست نقطه ي مقابل تو باشم
در تاريكي مطلق است كه ستاره ها به روشني مي درخشند!
میخواهم آب شوم در گسترده افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یكی شوم
حس می كنم و میدانم
دست می سایم و می ترسم
باور می كنم و امیدوارم
كه هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
میخواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
به سکوت لبخند می زنم
او هم به من
کم کم
به زندگی در کنار هم…
عادت کرده ایم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)