پرنده ای از سيم برق جلوی پنجره جهيد...
برگ خشکيده ای از شاخه ای جدا شد و افتاد...
گدايی از سر چهارراهی کوچ کرد...
زندگی فقط داستان جدا شدن هاست....
پرنده ای از سيم برق جلوی پنجره جهيد...
برگ خشکيده ای از شاخه ای جدا شد و افتاد...
گدايی از سر چهارراهی کوچ کرد...
زندگی فقط داستان جدا شدن هاست....
پروانه ها احاطه ام كرده اند
پروانه ها با بالهاي ظريف رنگارنگشان
حيرت انگيز
چون حسرتي جنون آميز
مرواريد وار برق مي زنند
ميان سكوت شمشادها
متنفرم از پروانه ها
يادم مي آورند كه لحظه هاي بيشماري بوده است كه من
آدم نبوده ام
فقط خواب بوده ام
فقط خواب ديده ام
فقط مدتهاي مديد
پروانه بوده ام
خدایان روزی
خواهند گفت
که چه شوخی بزرگی بود
که جهانی بود
و ما خدایی بودیم
می دانستم این قوم آن گونه عادل نیستند
آن گونه مهربان نیستند
پرندگان و رؤیاهای مان را می کشند
اما نمی دانستم
تو نیز از آن طایفه ای !
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند
پشت می کنم به همه
و صورتم را با دستهایم می پوشانم
و قول می دهم حتی
زیر چشمی هم نگاهتان نکنم
هر کس که پشت سرش
دشنه ای پنهان کرده است
پیش بیاید .
روزهای سختی را دارم پشت سر می گذارم،
روزهای سختی هم مرا،
این روزها روزهای دوباره شناختن آدمهاست.
خووووووووووووووووووووب شناختمت، دنبال کس دیگری نگرد، با خود تو ام
چشامون در اومد تا چهار خط اين رنگي خونديم
نكن اين كارا رو مگ مگ جان
اين همه رنگ
++++++++++++++++++
از ميان رنگها نارنجي را هم دوست دارم
چون خزان را به يادم ميآورد
ديدن سبزي بهار بدون حس كردن خزان هيچ معنايي ندارد
شنیده ای که میگویند
پایان عشق یک دوراهیست
مرگ و شاعری
و من ...
نمیدانم
شاید بعد تو
دیگر نمیخواستم خاطراتت را به باد دهم!!
... شاعر شدم
هر روز بزرگ تر میشویم
و دنیا کوچک تر
و تاریخ همیشه پنج نقطه دارد
و پنج انگشت
و چقدر کوچک است این دنیا
جایی که حتی برای من و تو ندارد
تا با هم زیر یک سقف
نان و عشق بخوریم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)