راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
استادی يك طالبی به شاگردش داد و پرسيد : به نظر تو اين طالبی چطور است ؟ خوشمزه است ؟شاگرد جواب داد : بله ! بله ! خيلی خوشمزه است .
آن وقت استاد اين پرسش را مطرح كرد :
كدام خوشمزه است ؟ طالبی يا زبان ؟
اين داستان يك كوآن خيلی جالب است . شاگرد فكر كرد ، گيج شد و بالاخره پاسخ داد :
اين طعم زائيده وابستگی است ، نه تنها وابستگی طعم طالبی و زبان ، بلكه هم چنين وابستگی بين ...
استاد خشمگين فرياد زد : ابله ، ابله ، چرا ذهنت را پيچيده می كنی ؟ اين طالبی خوشمزه است . طعم آن فقط همين است كه احساس خوبی می دهد و همين كافيست .
مردی می خواست ثروتمند شود و هر روز به عبادتگاه می رفت و به درگاه خداوند استغاثه می كرد تا آرزويش بر آورده شود . يك روز زمستانی كه از عبادت بر می گشت ، داخل خاك يخ زده ، كيف پول بزرگی ديد . گمان كرد كه آرزويش بر آورده شده اما چون نمی توانست كيف را از داخل يخ بيرون بكشد ، تصميم گرفت روی آن ادرار كند تا يخ آب شود و همين كار را هم كرد ... و ناگهان در رختخواب مرطوب از ادرار ، از خواب بيدار شد ...
زندگی ما هم همينطور است .
ساتوری نه يك موقعيت ويژه ذهن است و نه يك مرتبه متعالی آگاهی ، ساتوری بيدار شدن به زندگی خويش است .
استاد توكوزان ( Tokuzan ) در حال مرگ بود ،
شاگردی به او نزديك شد و پرسيد : وصيت شما چيست ؟
توكوزان پاسخ داد كه وصيتی ندارد اما شاگرد اصرار كرد : شما هيچ حرفی ... هيچ حرفی برای گفتن نداريد ؟
و استاد در حالی كه نفس آخر را می كشيد گفت :
زندگی ، رويايی بيش نيست .
سوسان ( Sosan ) شاگرد اكا (Eka ) جذام داشت . وقتی برای نخستين بار با استادش كه پيشوای دوم ذن بود روبرو شد به او گفت : استاد از من اعتراف بگيريد ، كارمای بد مرا بشوييد و مرا از جنايات و گناهانم پاك كنيد .
اكا به او پاسخ داد : گناهانت را نزد من بياور تا آنها را پاك كنم . در اين لحظه سوزان به بيداری رسيد .
( گناه چيست ؟ خوب چيست ؟ بد چيست ؟ )
One day the Master announced that a young monk had reached an advanced state of enlightment. The news caused some stir. Some of the monks went to see the young monk. "We heard you are enlightened. Is that true?" they asked."It is," he replied."And how do you feel?"
."As miserable as ever," said the monk
روزی استاد اعلام کرد ، رهرو جوانی به مرحله ی بالای از بیداری و رهایی رسیده است. این خبر سبب جنب و جوشی در میان رهرو ها شد. چند نفر از آنها به دیدن رهرو جوان رفتند و از او پرسیدند :"ما شنیده ایم که شما بیدار و رها شده اید.درست است؟"ـ
او پاسخ داد: "بله درست است""وشماچه احساسی دارید؟ "
رهرو جوان پاسخ داد:" همان قدر تیره بخت و افسرده که همیشه بوده ام ".
Sozan, a Chinese Zen master, was asked by a student: "What is the most valuable thing in the world?"
The master replied: "The head of a dead cat."
"Why is the head of a dead cat the most valuable thing in the world?" inquired the student.
Sozan replied: "Because no one can name its price.
شاگردی از سوزان ، استاد چینی ذن ، پرسید: " چه چیزی در این دنیا از همه با ارزش تر است ؟ "استاد پاسخ داد : " سر یک گربه ی مرده ."شاگردش دوباره پرسید : "چرا سر یک گربه مرده با ارزش ترین شی در این دنیا ست ؟"سوزان جواب داد : " به خاطر اینکه هیچ کس نمی تواند ارزش آن را بیان کند ."
( این داستان در کتاب تیر های سقف را بالا تر ببرید ای نجار ها اثر جی دی سلینجر هم نقل می شه . در کتاب سیمور به خانواده نامزدش می گه من دلم می خواد سر یک گربه مرده باشم..!!)
Once there was a well known philosopher and scholar who devoted himself to the study of Zen for many years. On the day that he finally attained enlightenment, he took all of his books out into the yard, and burned them all.
روزگاری فیلسوف و پژوهشگری نامی بود که سال های زیادی از عمرش را فدای آموزش ذن کرده بود.
یک روز که بالاخره به حقیقت و روشنایی رسید ، کتاب هایش را به حیاط برد و همه ی آنها را به آتش کشید.
The great Taoist master Chuang Tzu once dreamt that he was a butterfly fluttering here and there. In the dream he had no awareness of his individuality as a person. He was only a butterfly. Suddenly, he awoke and found himself laying there, a person once again. But then he thought to himself, "Was I before a man who dreamt about being a butterfly, or am I now a butterfly who dreams about being a man?"
تائویست بزرگ، چانگ تزو یک بار در خواب دید، پروانه ایست که به این جا و آن جا بال می زند. در رویایش هیچ اطلاعی ازهویت خود به عنوان یک آدم نداشت. او فقط یک پروانه بود. ناگهان بیدار شد و خودش را دید که در آنجا دراز کشیده است ، او دوباره یک آدم بود. آنگاه با خودش فکر کرد ،"قبلا انسانی بودم که خواب پروانه بودن را می دید ، یا الان پروانه ای هستم که خواب آدم بودن را می بیند".
یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.
پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.
دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد
پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم . "
چه تاپیک جالبی هست
چرا زودتر نیومدم؟!
راستش چون من دوسال پیش شنیده بودم که هادی ساعی برای بالا بردن تمکزش 5 سال ذن کار کرده همیشه دوست داشتم بدونم ذن چیه
خب الآن یک مقدار آشناییم بیشتر شد ولی سخت مشتاق اطلاعات تخصصی تر هستم
Zooey جان منتظرم عزیزاتفاقا می خواستم تاپیکی هم درمورد ذن بزنم اما ترجیح داد صبر کنم ببینم داستان هاش اگه مورد توجه قرار گرفت بعد این کار رو بکم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)