صبح
صورتم را از آينه كندم
رد سرمه
و آتشي بر لبان عاشق آينه جا ماند
در راه
كنار كوچه هاي معطل
ازبچه هاي بي توپ پرسيدم
چند شهريور ميان ماست
مي دانم
روزي دستان حاصلخيز تو مي آيد
و مثل گل كاري همين ميدان مي شوم
و ديگر هيچ
جز حرف هاي نيمه كاره ي باد
تا به اداره برسم
به مدرسه
به مغازه
به جايي كه هيچ كجا نيست
به خانه اي بي پلاك
هزار بار گم شدن را جيغ مي كشم
تو اين جا را نمي شناسي
كوچه سهم پسرهاست
سهم ما در ادامه ي صف هاي خستگي
كوچه را به انتها مي رساند
به جايي كه كلاغ هاي حاشيه ي عصر
با ترديد به شباهت دخترهاي مدرسه
نگاه مي كنند
خبر شدي ؟
ماهيان بي گذرنامه هم رفتند و دريايي شور به جا ماند
وآسمان كفاف اين همه تنهايي را نمي دهد