ويرايش شد...
بازم دير رسيدم
ويرايش شد...
بازم دير رسيدم
Last edited by M A R S H A L L; 16-08-2008 at 22:11.
ای ول یک عالمه فکر کردم با خودم شبیه کیه . مردم از خنده
دقت نکردمهدف اشنایی با صورتش بود سخت نگیر
جلال آلاحمد (۱۳۰۲ - ۱۳۴۸ خ.) یکی از نویسندگان ایرانی بود.
آل احمد در تهران به دنیا آمد. در ۱۳۲۳ به حزب توده پیوست و سه سال بعد در انشعابی جنجالی از آن کناره گرفت. نخستین مجموعه داستان خود به نام «دید و بازدید» را در همین دوران منتشر کرده بود. او که تاثیری گسترده بر جریان روشنفکری دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعی، پژوهشهای مردم شناسی، سفرنامهها و ترجمههای متعددی نیز پرداخت. شاید مهمترین ویژگی ادبی آل احمد نثر او بود. نثری فشرده و موجز و در عین حال عصبی و پرخاشگر، که نمونههای خوب آن را در سفرنامههای او مثل «خسی در میقات» و یا داستان-زندگینامهٔ «سنگی بر گوری» میتوان دید.
وی در جوانی عضو حزب توده بود و با نشریه مردم ارگان این حزب همکاری داشت[نیازمند منبع]. بعد از واقعهٔ آذربایجان همراه با خلیل ملکی و گروهی دیگر از آن حزب جدا شد[نیازمند منبع].
آلاحمد در ۱۳۲۷ در اتوبوس اصفهان به تهران با سیمین دانشور، داستاننویس و مترجم، آشنا شد و در ۱۳۲۹ با وی ازدواج کرد. پدر آلاحمد با ازدواج او با دانشور مخالف بود و در روز عقد به قم رفت و سالها به خانه آنها پا نگذاشت.
وی در سال ۱۳۴۲ به اتفاق علیاکبر کنیپور برای سفر حج به مکه رفت. پیش از این سفر در ملاقاتی که با آیتالله خمینی داشت با وی آشنا شده بود [۱] و کتاب غربزدگی مورد توجه سید روحالله خمینی قرار گرفته بود.
جلال آل احمد در سال ۱۳۴۱ به کشور اسرائیل سفر کرد. این سفر معترضان فراوانی داشت که از آن جمله می توان به سید علی خامنهای رهبر کنونی ایران اشاره کرد که پیش از آن هم آثار آل احمد را خوانده بود اما به گفته خودش «بیشتر به برکت مقاله ولایت اسرائیل» با او آشنا می شود و در تماسی تلفنی با آل احمد، «مریدانه» به وی اعتراض می کند.[۲]
وی در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابهنگام آلاحمد، جنازهٔ وی سریع تشییع شد و دفن شد. که باعث ایجاد شایعاتی دربارهٔ سربهنیست شدن احتمالی او شد. همسر وی، سیمین دانشور این شایعات را تکذیب کردهاست [۳].
جلال آل احمد در وصیت نامه خود آورده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند ولی از آنجا که وصیت وی مطابق شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها مقبرهای در شأن او ایجاد شود و این کار هیچگاه صورت نگرفت.
مارشال عزيز شرمنده كه زودتر جواب دادم. انشاءا... دفعه بد.![]()
فرانك عزيز ، چشم. سخت نميگيرم كه.![]()
ولي آخه ديگه اسم عكس باشه نام اون شخصيت ديگه ميشه رقابت براي اينكه هر كي سريعتر رو عكس كليك راست كنه و ببينه اسمش چيه.
اگه يكم دنبالش بگرديم بهتر نيست ؟
( اينو نوشتم تا بقيه دقت كنند.
)
نوشته بودي كه دقت نكردي . يعني حواست نبوده. پس شرمنده.![]()
يه قانون هم به قانونهاي قبلي اضافه كردم. كار خودم باعث شد كه اين قانون رو بذارم. اليته يه توصيه است كه بهتره براي پاسخ دادن به سوال كسي كه سوال رو مطرح كرده پست شخص سوال كننده كه همراه عكسه رو نقل قول نكنيم تا حجم صفحه الكي بالا نره.
............
اينهم سوال جديد :
![]()
Last edited by Ahmad; 17-08-2008 at 10:44.
نه زويي عزيز. اون نيست.![]()
سلام
آیا ژوزه ساراماگو می باشد؟
.
.................
ژوزه ساراماگو با رمان کوری ترجمهٔ مینو مشیری. جشنواره سن سباستین، سپتامبر ۲۰۰۶
زندگينامه ژوزه ساراماگو برنده جايزه نوبل ادبيات در سال ۱۹۹۸ ميلادي
اشاره: اين زندگينامه ترجمهاي از زندگينامه خودنوشت «ژوزه ساراماگو» است كه براي جايزه نوبل نگاشته شده است. اطلاعاتي كه به زندگي وي پس از سال 1998 اشاره دارند، از ديگر منابع جمعآوري و افزوده شده است.
«ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو» (José de Sousa Saramago) در 16 نوامبر سال 1922 ميلادي در روستاي كوچك «آزينهاگا» (Azinhaga) در صد كيلومتري شمال شرق ليسبون، مركز كشور پرتغال، به دنيا آمد. آزينگها در ساحل رودخانه «آلموندا» (Almonda) قرار دارد.
«ساراماگو» نام علفي وحشي است كه در آن دوران، خوراك فقيران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو كشاورزاني بدون زمين بودند. پدر ژوزه در جنگ جهاني اول، سرباز رسته توپخانه در كشور فرانسه بود. او در سال 1924 ميلادي تصميم گرفت تا براي گشايشي در معيشت خانواده خود، كشاورزي را رها كند و با خانواده اش به پايتخت مهاجرت كند. پدر ژوزه در آنجا پليس شد. چرا كه تنها شغلي بود كه به سوادي بيش از خواندن و نوشتن و دانستن كمي رياضيات نياز نداشت.
چند ماه بعد از استقرار در ليسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنيا رفت. شرايط زندگي خانواده پدري ژوزه پس از مهاجرت كمي بهتر شد اما هيچگاه كاملا خوب نشد.
ژوزه زمان بسياري از دوران كودكي و نوجواني خود را با والدين مادرش در روستا سپري كرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبي بود. او در كلاس دوم بدون هيچ اشتباهي مي نوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در يك سال بگذراند.
...
چون مطلب طولاني است ، به همين خاطر براي خواندن ادامه زندگينامه ساراماگو ميتوانيد به لينك زير مراجعه كنيد
http://www.tardid.com/weblog/archives/1384/07/_1998.php
یکی از نویسندگان مشهور فرانسه
آلبر كامو
![]()
درسته
ماریو جان عکس می ذاری حداقل بگو کجایی هست یک نقطه شروع داشته باشیم
آلبر کامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در دهکدهای کوچک در الجزایر به دنیا آمد. پدرش «لوسین کامو» یک سال بعد از به دنیا آمدن او در نبرد مارن در جنگ جهانی اول کشته شد و از آن به بعد آلبر همراه با مادرش (که اصالتاً اسپانیایی بود) به خانهٔ مادر مادریاش در الجزیره میرود. خانوادهٔ کامو جزو آن دسته از مهاجرانی بودند که از فرانسه برای گرفتن زمین و کشاورزی به الجزایر آمده بودند.
کودکی کامو در یک زندگی فقیرانهٔ طبقهٔ کارگری سپری شد. او به موجب پافشاری «لوئی ژرمن» معلم مدرسه ابتداییاش بود که توانست تحصیلات متوسطه را ادامه دهد.
جوانی و خبرنگاری
کامو در طی سالهای ۳۰-۱۹۲۸ دروازبان تیم دانشگاه الجزیره بود اما با تشخیص اولین آثار سل در ۱۹۳۰ او تبدیل به یک تماشاچی فوتبال شد.
در سال ۱۹۳۴ به حزب کمونیست پیوست که در آن وظیفهٔ عضوگیری از میان پرولتاریای عرب را بر عهده داشت. البته عموم نگرانی کامو و دلیل پیوستن او به این حزب، احتمالاً در مورد اتفاقات آن زمان اسپانیا بودهاست تا گرایش سیاسی به نظریههای لنین-مارکسیستی. بعدها این حزب، کامو را به عنوان یک تروتسکیست به شیوهای نمایشی محکوم و از حزب اخراج کرد (۱۹۳۶).
لیسانس فلسفه را در سال ۱۹۳۵ گرفت در ماه مه سال ۱۹۳۶ پایاننامه خود را دربارهٔ فلوطین ارائه داد.
او در سال ۱۹۳۸ در روزنامهٔ تازه تأسیس الجزایر جمهوریخواه به عنوان خبرنگار آغاز به کار کرد. او تمام مقالههای خود را به صورت اول شخص مینوشت که تا آن زمان در شیوهٔ گزارشگری فرانسوی متداول نبود.
در سال ۱۹۳۹، مجموعه مقالاتی به عنوان «فقر قبیله» منتشر کرد.
ازدواج
در ۱۹۳۴ با «سیمون های» ازدواج کرد که معتاد به مورفین بود. ازدواج آنها یک سال بعد در اثر خیانت سیمون خاتمه یافت. در ۱۹۴۰ با «فرانسین فور» ازدواج کرد.
میانسالی و ترک الجزایر
با نزدیکتر شدن جنگ جهانی دوم، کامو به عنوان سرباز داوطلب شد، اما به دلیل بیماری سل او را نپذیرفتند. او در این زمان سردبیر روزنامهٔ عصر جمهوری شده بود که در ژانویهٔ سال ۱۹۴۰ دستگاه سانسور الجزایر آن را تعطیل کرد. در مارس همان سال فرماندار الجزیره، آلبر کامو را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی معرفی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهر را ترک کند. در این هنگام کامو به پاریس رفت.
او کار خود را در روزنامهٔ عصر پاریس شروع کرد بعدها برای دوری از ارتش نازی به همراه دیگر کارمندان روزنامه، ابتدا به شهر کلرمون فران و سپس به شهر غربی بوردو نقل مکان کرد.
در ۱۹42 کامو، رُمان بیگانه و مجموعه مقالات فلسفی خود تحت عنوان افسانه سیزیف را منتشر کرد.
نمایشنامهٔ کالیگولا را در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسانید. او این نمایشنامه را تا اواخر دههٔ پنجاه بارها بازنویسی و ویرایش کرد. در سال ۱۹۴۳ کامو کتابی را به نام نامههایی به یک دوست آلمانی نیز به صورت مخفیانه به چاپ رسانید.
فعالیت بر علیه نازیسم و پایان جنگ
در ۱۹ دسامبر ۱۹۴۱ کامو اعدام «گابریل پری» را شاهد بود که این واقعه به قول خودش موجب متبلور شدن حس شورش علیه آلمانها در او شد. او در سال ۱۹۴۲ عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد شد و در اکتبر ۱۹۴۳ به کمک دیگر اعضای گروه شروع به فعالیت روزنامهنگاری زیرزمینی پرداخت. وی در این گروه مقاومت با ژان پل سارتر آشنا شد. او یکبار هنگامی که سرمقالهٔ روزنامهٔ نبرد را به همراه داشت در یک بازرسی خیابانی دستگیر شد.
در سالهای پس از جنگ کامو به دار و دستهٔ ژان پل سارتر و سیمون دوبوار در کافه فلور در بلوار سن ژرمن پاریس پیوست. کامو بعد از جنگ سفری به ایالات متحده داشت تا در آنجا در مورد اگزیستنسیالیسم سخنرانی کند.
رمان طاعون نیز در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید که در زمان خود پرفروشترین کتاب فرانسه شد.
در سال ۱۹۴۷ کامو از روزنامهٔ نبرد بیرون آمد.
نمایشنامهٔ عادلها را در سال ۱۹۴۹ منتشر ساخت و اثر فلسفی خود به نام انسان طاغی را نیز درسال ۱۹۵۱ به چاپ رساند.
در سال ۱۹۵۲ مشاجراتی بین کامو و سارتر بعد از نوشتن مقالهای علیه کامو در مجلهای که سارتر سردبیر آن بود شروع شد.
در ۱۹۵۲ از کار خود در یونسکو استعفا داد زیرا سازمان ملل عضویت اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو را قبول کرده بود. در ۱۹۵۳ کامو یکی از معدود شخصیتهای چپ بود که شکستن اعتصاب کارگران آلمان شرقی را مورد اعتراض قرار داد.
فعالیتهایی برای الجزایر
در اوایل سال ۱۹۵۴ بمبگذاریهای گستردهای از جانب جبههٔ آزادیبخش ملی در الجزایر رخ داد. کامو تا پایان عمر خود مخالف استقلال الجزایر و اخراج الجزایریهای فرانسویتبار بود ولی در عین حال هیچگاه از گفتگو در مورد فقدان حقوق مسلمانان دست برنداشت.
در ۱۹۵۵ کامو مشغول نوشتن در روزنامه اکسپرس شد. او در طول هشت ماه ۳۵ مقاله تحت عنوان الجزایر پاره پاره نوشت.
در ژانویهٔ ۱۹۵۶ کامو برگزاری یک گردهمایی عمومی در الجزایر را عهدهدار شد که این گردهمایی مورد مخالفت شدید دو طرف مناقشه، جبهه تندرو فرانسویان الجزایر و مسلمانان قصبه، قرار گرفت.
کامو در آخرین مقالهای که در مورد الجزایر نوشت تلاش کرد از گونهای فدراسیون متشکل از فرهنگهای مختلف بر مبنای مدل سوئیس برای الجزایر دفاع کند که این نیز با مخالفت شدید طرفین دعوا روبرو شد.
از آن به بعد کامو به خلق آثار ادبی پرداخت و داستانهایی کوتاه که مربوط به الجزایر بودند را منتشر ساخت. او در عین حال به تئاتر پرداخت. دو نمایشنامه اقتباسی در سوگ راهبه اثر ویلیام فاکنر و جنزدگان اثر فیودور داستایوسکی از کارهای کامو در تئاتر بود که با استقبال زیادی روبرو شدند.
سقوط در سال ۱۹۵۶ به رشتهٔ تحریر درآمد.
در سال ۱۹۵۷ جایزهٔ نوبل ادبیات را دریافت کرد. او از نظر جوانی دومین نویسندهای بود که تا آن روز جایزه نوبل را گرفتهاند.
اندیشه و فلسفه پوچی
ذهن كامو در آثارش پرسشگر است. پرسشهايي ايدئولوژيك پيرامون مفاهيم زندگي همچون آزادي، تنهايي، صداقت، خوبي، اخلاق، طبيعت و مرگ در سراسر آثار او چه در لايههاي بيروني و چه در لايههاي دروني به ذهن خوانندهي آثارش متبادر ميشود. كامو در سالهاي نخستينِ دههي بيستِ عمرش كوشيد در خود زندگي پاسخي براي مسئلهي فاجعهآميز بجويد. زندگي را اگر بپذيريم، بهتمامي تجربهاش كنيم و در زمان حال از آن لذت ببريم، چه بسا به توجيه ديگري نيازمند نباشيم. براي واگرداندن وسوسههاي هيچانگاري (نهيليسم) و خودكشي، آيا همين بس نيست كه تا بيشترين حد ممكن زندگي كرد؟ كامو در افسانهي سيزيف توضيح ميدهد كه نه انسان و نه جهان هيچكدام پوچ نيستند. پوچي در همزيستي انسان و جهان نهفته است.
مرگ
مقبره آلبرکاموبعد از ظهر چهارم ژانویه ۱۹۶۰ در ۲۴ کیلومتری شهر سانس در بزرگراه RN۵ حاشیهٔ دهکدهٔ پتیویل نزدیک مونتهرو یک خودرو فاسل-وگا از جاده منحرف میشود و به درختی میکوبد و تکه تکه میشود. آلبر کامو در صندلی عقب خودرو نشسته بود. اودر این سفر همراه خانوادهٔ دوست ناشرش میشل گالیمار بود.
منسوب به او
«انسان تنها آفریدهای است که نمیخواهد همان باشد که هست.» «به دستآوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.» «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد میشود.» «ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست،تااینکه طوری زندگیکنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.» «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود» "ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است." "احترام به خویشتن بالاترین نعمت است." "سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازه ی این باور را بدهیم که عقیده ای نداریم، که چیزی نمی خواهیم." "طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزش های خود را بر آن بنا می کند." "من طغیان می کنم پس وجود دارم." "طغیان، هر چند چون چیزی نمی آفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار می کند، عمیقا مثبت است."
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)