آخه نمیشناختمش ....هتر بود میگفتی :
شاعر: مهرداد نصرتی
ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مستتریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفتهست
بیپا و سریم ما چه دانیم
آخه نمیشناختمش ....هتر بود میگفتی :
شاعر: مهرداد نصرتی
ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مستتریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفتهست
بیپا و سریم ما چه دانیم
میان شاخه های جنگل عشق
گذر کردی وگشتی مشعل عشق
چه خوش بر قد نازت مینشیند
لباس دلفروزی مخمل عشق
قربان سرت بگذر وبگذار بمیرم
گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
دیوار ودر کوی تو باشد بنظر کاش
بی روی تو چون روی به دیوار بمیرم
Last edited by Rainy eye; 02-07-2008 at 09:58.
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
فاش مي گويم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم ، چه دهم شرح فراغ
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجويي حورا لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جزء الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
میکشم خود را، در این دنیا ، ولی زار و تباهگرچه هر دم شعله ای دیگر زنم بر شمع دلگر به نزد هر کسی از اشک ء دل گشتم خجلگر ندیدم بعد تو .... شادی دنیا را دمّیبازهم وامانده پایم ... مانده اندر لای و گِلبازهم درمانده ماندم ، بی تو با خود چُون کنمبا چه تدبیری ز دل ... عشق ترا بیرون کنملیکن این دل، در میانء آتشی، آخر مرا پرهیز دادگفته میمرد اگر ، اندوه ء او افزون کنمزین سبب پا میکشم افسرده دل در روزگارمیشوم در عشق تو...عاشق دلی مجنون و خوار
Last edited by eshghe eskate; 02-07-2008 at 12:36.
ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بیقیاسی
در ما بنگر چو میشناسی
ای ماه بگو که از کجایی
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم![]()
من امشب تا سحر بيدار خواهم ماند
وبال خواب را ازگردن خود باز خواهم كرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)