ياد سهراب بخير
که اگر بود صدا سر ميداد:
چه کسی بود صدا زد سهراب
و من آهسته به او ميگفتم:
هيچکس بود صدا زد سهراب
با تو هستم سهراب !
حرفهای تو همه مثل يک تکه چمن روشن بود
ياد داری به ما ميگفتی : آب را گل نکنيم ؟
آب را فهميدند مردم اين سر رود
و چه کردند به آب مردم آن سر رود
آب را خون کردند
چه به کارون کردند
نخلها پوسيدند
سرو ها خشکيدند
در گلستانه نه بوی علفی میآمد
و نه کس اندر آن آبادی در پی نوری و لبخندی بود
اهل آبادیها
سر رسيدند انبوه
و ز هر رهگذری پرسيدند : خانه دوست کجاست ؟
و چنان تند و شتابان رفتند به در خانه دوست
که ترک خورد همه چينی تنهاييشان
با تو هستم سهراب !
چه حکايت کنم از گونههايی که تو در خواب و همه تر ميشد ؟
چه حکايت کنم از بمبهايی که تو در خواب و همه فرو افتادند ؟
و هواپيمايی که از آن اوج هزاران پايی
بمب ميريخت به خاک
و نمیانديشيد
که به قانون زمين بر بخورد
جنگ خونينی بود
نه چنان جنگ خونين انار و دندان
نه چنان حمله کاشی مسجد به سجود
قتل بود از پی قتل
نه چنان قتل مهتاب به فرمان نئون
و تو که ميگفتی : من نميخندم اگر بادکنک ميترکد
خوب شد رفتی و چشم تو نديد
خانهها ميترکيد
و من از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمی عاشقانه به زمين خيره نبود
با همه مردم شهر زير باران رفتم
چشمها را شستم
جور ديگر نتوانستم ديد
من به آن دانستم
کار ما نيست شناسايی راز گل سرخ
کار ما شايد اين باشد که در اندوه گل سرخ شناور باشيم
خوش بحالت سهراب
اهل کاشان بودی
اهل کاشان ماندی
اهل کاشان مردی